مدح ابوسعد بابو و شرح حال خويش

لاله روياند سرشکم تازه در هر مرحله
پس بهاري دارد از من در زمستان قافله
عشق دلبر قرعه زد چون دل نصيب او رسيد
راه پيشش برگرفتم دل بدو کرده يله
بر من رفته دل تفته دماغ از هجر او
شد سيه در گفتگو آمد جهان در مشغله
هند و روم و زنگ را بر من بشوراند همي
يار هندو چشم چشم رومي عارض زنگي کله
در وداعش ز آب ديده آتش دل داشت راز
کام طعم حنظل و رخسار رنگ حنظله
من دريده جيب و اندر گردن آن سيم تن
دستها در هم فکنده همچو گري و انگله
رفته و گفته غم سوداش بر هر طايفه
کرده از هجرانش بر سر خاک در هر مرحله
آفتي آيد همي هر گه مرا بي واسطه
اندهي زايد همي هر شب مرا بي فاصله
اندرين سرما ز رنج راندن سخت اي شگفت
من چنانم در عرق چون کودکان در آبله
صحن دريا روي هامون گشته از موج غبار
يا شبه گشته به زورق هاي زرين سر خله
خنجر برق آمده بر تارک کوه و شده
زنگ خورده تيغ شب را صبح روشن مصقله
من فکنده راحله بر سمت هنجار جبل
مدحت بوسعد بابو کرده زاد راحله
آنکه بستاند شکوهش قوت از هر نائبه
وانکه بر بندد هراسش راه بر هر نازله
ملک و دولت را به قبض و بسط رايش مقتدا
دين و ملت را به حل و عقد عقلش عاقله
چرخ طبع او نگردد هيچ بي خورشيد و ماه
بحر جود او نباشد هيچ بي موج صله
در جهان از باد خشمش زلزله خيزد همي
گر نه از حلمش زمين ايمن شدي از زلزله
هيبتش چون بانگ بر عالم زد افکانه شود
هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله
اي سؤال آزمندان از صحيفه جود تو
چون دعاي نيک مردان در صحيفه کامله
بند جود و طوق منت ساختي زيرا که هست
مکرمت هاي تو در هم گشته همچون سلسله
گر نبيند چشمم از تو زود سودي بي زيان
نشنود گوش تو از من دير شکري بي گله
تا سخن را فخر نامت زيور و پيرايه داد
مدح گوهر ياره گشت و شکر لؤلؤ مرسله
خانه جاه تو را دست شرف بافد بساط
کسوت لهو تو را کف طرب گيرد کله
صيد جان دشمنانت شد به آواز اسد
تخم عز دوستانت گشت بار سنبله
تا همي نزديک ذوق ارکان و اوزان بحور
از سبب گردد مرکب از وتد وز فاصله
باد سرو نزهتت بالان و نالان بلبلان
باد باغ عشرتت خندان و گريان بلبله
بدسگالان تو را جانها و دلها روز و شب
از غمان در وسوسه وز اندهان در ولوله
چشم و دلشان سالها از درد زخم و تف رنج
حلق هاي نيزه باد و حقه هاي مشعله
سينهاشان بر دريده مغزهاشان کوفته
چنگ شير شرزه و خرطوم پيل منگله
من ثنا گويم نخستين پس دعا پس حسب حال
که فريضه ست اول آنگه سنت آنگه نافله
چست بر کندي مرا بي هيچ جرم و احتيال
خرد بشکستي مرا بي هيچ حقدو غائله
شاد و غمگين گشته از خذلان من در پيش تو
دشمنان دو زبان و دوستان يک دله
سست پاي و خيره سرگشتم چو ديدم گرد خويش
ديلمان خاکپاي سر برهنه يک گله
همچو ما زو رويشان نفج و سيه همچون تذرو
چو هليله زردشان روي و ترش چون آمله
رويها تابان ز خشم اندام ها پيچان ز بغض
گوئيا دارند باد لقوه و درد چله
گبر کردندي همه بر کتفشان بي کور دين
صدر جستندي همه در پايشان بي حاصله
خانه من زان سگان گو شکم شد پارگين
حجره من زان خران پر شکم شد مزبله
خرده سيمم نماند از خرج ايشان در گره
ذره مغزم نماند از بانگ ايشان در کله
حاصل و ناحاصل آن پنج ويرانه مرا
خورده و ناخورده آن برکشيده حوصله
والله ار ديدم ز ريع آن بوجه سود کرد
يک جو و يک حبه و يک ذره و يک خردله