وصف ليل و قلم

چون سيه کرد خاک پيرامن
شب کشان کرد بر هوا دامن
گيسوان نگار شد گويي
واندرو در بنات نعش و پرن
آز من زو و او دراز چو آز
محنتم زو و او سيه چو محن
از درازي چو زلف نامفتول
وز سياهي چو جعد پر ز شکن
از نسيم و ستاره دانستم
منفذ باب و مدخل روزن
همچو تيغي مجره پر گوهر
چرخ گردان درو به جاي مسن
مي نيارست کرد بانگ از بيم
طيلسان دار چرخ در مؤذن
زان کجا فرقدان به چرخ بلند
چشم بي نور مي فتادش ظن
من بدست اندر از پي صفتش
لعبتي مشک چهر زرين تن
مهر رنگي چو در کسوف شود
به لآلي معاني آبستن
چون شود جفت بحر قار سزد
زايد از وي معاني روشن
اگر او زاد کر ز مادر خويش
چون فصيح آمد و بليغ سخن
باز کرده دهن سخن گويند
او شود گنگ باز کرده دهن
پس از آن گويد او کجا به تيغ
سر او را ببري از گردن
کار ملکست راست پنداري
که بپيرايدش همي آهن
چون تواناست او و برنا سر
که چنان لاغرست و پير بدن
چون زبان گشت ترجمان ضمير
همچو دل گشت قهرمان فطن
گر شهادت بگفت از چه بود
خورش او ز راي اهريمن
بند بر پاي و تيز رو چون باد
تيره و زايد او سهيل يمن