نکوهش بروج دوازده گانه

ازين دوازده برجم رسيد کار به جان
که رنج ديدم از هر يکي به ديگر سان
حمل سرود نوا شد به من همي شب و روز
چنانکه بختم ازو گشت رنجه و پژمان
بداد ثور بسي شير اول و آخر
به يک لگد که برو زد بريخت ناگاهان
چو شخص جوزا هر دو شدند جفت به هم
نخست کرت زادند بهر من احزان
هميشه سرطان با من به هر کجا که روم
همي رود کژ و ناچار کژ رود سرطان
اسد بسان اسد سهمگين و خشم آلود
همي بخايد بر من ز کين من دندان
ز سنبله همه داس آمدست قسمت من
اگر چه دانه او هست قسمت دگران
عجب ز ميزان دارم از آن که روزي من
به گاه دادن بر سخته مي دهد ميزان
مرا چو عقرب عقرب همي زند سر نيش
که درد آن نشود به ز دارو و درمان
هميشه قوس به من بر بسان قوس بزه
همي زند به دلم بر زاند هان پيکان
ز جدي هست فزون رنج من از آنکه به دل
چريده سبزه لهوم ز روضه امکان
عجب ز دلو همي آيدم که نوبت من
تهي برآيد از چاه و من چنين عطشان
ز حوت خاري جسته ست مر مرا در حلق
که هر زمان کنم از درد او هزار افغان
چنين دوازده دشمن که مر مراست کراست
که با همه ز يکي خويشتن نداشت توان
به حکمشان کم و بيش توانگر و درويش
ز امرشان بد و نيک رعيت و سلطان
بدين دوازده دشمن بگو چگونه زيد
اسير دل شده مسعود سعدبن سلمان