مدح عمادالدوله رشيد خاص

چو کردم از هند آهنگ حضرت غزنين
بر آن محجل تازي نهاد بستم زين
شبي شده به من آبستن و من اندر وي
ز ضعف سمع و بصر سست مانده همچو جنين
هوا سياه تر از موي زنگيان و شهاب
چو باد يافته از دست ديلمان زوبين
چنين رهي و چپ و راستش قضا و قدر
چو ببر داده نخيز و چو شير کرده کمين
سراب پشت زمين کرده پر تف دوزخ
سموم روي هوا بسته از دم تنين
چو رنج هجران در کوه سنگ تو بر تو
چو زلف خوبان در حوض آب چين بر چين
گهي به دشت شدي همعنان من صرصر
گهي به کوه شدي همرکاب من پروين
ز هول تن متفکر مرا ضمير و خرد
ز بيم جان متحير مرا گمان و يقين
بلا دماغ مرا آب داده بي آتش
اجل روان مرا خطبه کرده بي کابين
نخفت چشمم در راه لحظه اي گر چند
ز ريگ و سنگ بسي بود بستر و بالين
بدان ببردم ازو جان که بود پيوندم
ثنا و مدحت خاص خدايگان زمين
عماد دولت عالي جمال ملک رشيد
که پاي قدرش بسپرد اوج عليين
رسوم ملک نهاد و طريق عدل گشاد
به عزم هاي درست و به رايهاي متين
سپهر دولت او را همي دهد تعليم
صواب فکرت او را همي کند تلقين
به پاي جاه فکرت را کشيده زير رکاب
به دست امر جهان را گرفته زير نگين
شتاب عزمش را سجده برده باد وزان
درنگ حزمش را قبله کرده کوه رزين
چو روز کرد اياديش جود را روشن
چو کوه داد معاليش ملک را تسکين
ز خاک و باد نمايد اثر به حزم و به رزم
ز آب و آتش گويد سخن به مهر و به کين
غمي شدست ز جودش به کوه زر عيار
خجل شدست ز دستش به بحر در ثمين
زهي به دولت تو پايدار نصرت و فتح
زهي به نصرت تو نامدار دولت و دين
که يافته ست در احکام عدل چون تو حکم
که داشتست در اطراف ملک چون تو نگين
نهاده رتبت تو بر سپهر گردان پاي
فکنده سطوت تو بر قضاء نافذ زين
سياست تو ز آب روان برآرد گرد
کفايت تو ز سنگ سيه براند هين
ز جود تو شمري گشت دجله بغداد
ز خشم تو شرري گشت آذر برزين
حشر ز جود تو خواهد سحاب لؤلؤ بار
مدد ز خلق تو جويد نسيم مشک آگين
اگر لطافت تو جان دهد به شير بساط
سزد که هيبت او جان برد ز شير عرين
ز بهر تيغ تو دشمن قوي کند گردن
ز بهر شير همي پرورد گوزن سرين
چراي مردم در مرغزار همت تست
ازان به روي بهي باشد و به جسم ثمين
بزرگ بار خدايا نکو شناخته اي
که نيست يک تن چون من تو را رهي و رهين
ز بهر مدح تو خواهم دو گوش قصه شنو
ز بهر روي تو دارم دو چشم گيهان بين
سه هفته بيش نبودم به بوم هندستان
اگر چه بود به خوبي چو روي حورالعين
رهي گذاشته ام کز نهيب وحشت او
به سوي دوزخ يازد هميشه ديو لعين
ز تنگ بيشه او کم برون شد نخجير
به تند پشته او بد برآمدي شاهين
گواه بر من يزدان که بهر خدمت تو
مرا نداشت زماني مگر نژند و حزين
عنان بخت گرفته هواي مجلس تو
همي کشيد مرا تا به حضرت غزنين
دعات گويم پيوسته با دل تحقيق
ثنات گويم همواره بر سر تحسين
به نزد خالق والله که مستجابست آن
به نزد خلقان بالله که مستحب است اين
هميشه تا ببر عاقلان شود موصوف
به ثقل خاک کثيف و به لطف ماء معين
ز چرخ نور دهد زهره و مه و خورشيد
به باغ بوي دهد سنبل و گل و نسرين
هر آن مراد که داري ز کردگار بياب
هر آن نشاط که داري ز روزگار ببين
نموده طاعت امر تو را قضا و قدر
نهاده گردن حکم تو را شهور و سنين
بلند قدر تو با اوج چرخ کرده قران
خجسته فال تو به انجم سعد گشته قرين
جهانت مادح و داعي سپهر و دولت رام
زمانه بنده و چاکر خداي يار و معين
تو آن کسي که دعاي تو بر زمين نرود
که نه فريشتگان ز آسمان کنند آمين