ثناي ابوالرشد رشيد

پيرگشته جهان به فضل خزان
شد به اقبال خاص شاه جوان
بوستانيست بزم فرخ او
برده مايه ز رتبت نيسان
ديدگانند نسترن چهره
مطربانند عندليب الحان
گل و لاله ست باده سوري
يافته بوي اين و گونه آن
دست خاص ملک چو ابر بهار
کرده بر باغ مکرمت باران
عمده مملکت رشيد که ملک
زو بيفروخت چون ز مهر جهان
آنکه پيشش زمانه بست و گشاد
خدمت و مدح را ميان و دهان
داده دعوي جود را انصاف
کرده درد نياز را درمان
شب کينش نديده تابش صبح
سود مهرش نديده بوي زيان
تا ترش گشت روي هيبت او
کند شد شير چرخ را دندان
هر چه ويران کند سياست او
نکند روزگارش آبادان
وانچه آباد کرده همت او
کرد نتواندش فلک ويران
کرد جودش چو ميزباني کرد
آرزوهاي خلق را مهمان
زين سبب تيغ همتش کردست
اي شگفتي نياز را قربان
اي ستوده جواد هر مجلس
وي نبرده سوار هر ميدان
تحفه بس بديعي از گردون
هديه بس شريفي از گيهان
بهتر از خدمت تو نيست پناه
برتر از مدحت تو نيست بيان
ساخته در تن از هواي تواند
اين مخالف شده چهار ارکان
گر نبودي ز حرص خدمت تو
کالبد کي قبول کردي جان
روشن از تست عالم اقبال
تازه از تست روضه احسان
محمدمت را ز جاه تو تمکين
مکرمت را ز طبع تو امکان
از سخاي تو مي بگريد ابر
از عطاي تو مي بگريد کان
پاي قدرت کبود کرد و سياه
به لگد روي و تارک کيوان
هر که جويد ز دست تو روزي
نيست ممکن که باشدش حرمان
وانکه قرب جوار جاه تو داشت
هيچ باکي ندارد از حدثان
وانکه از بأس و سطوت تو بخست
داد نتواندش زمانه امان
وانکه از نصرت تو خالي ماند
به هزيمت گريزد از خذلان
بر نکو خواه تو ظلام ضياست
بر بدانديش تو هوا زندان
تند کوهي است حزم تو که فکند
لرزه بر کوه بابل و سهلان
تيز تيغي است عزم تو کآن را
نصرت و فتح صيقل است و فسان
عدل را جامه ايست حشمت تو
که نگرداندش فلک خلقان
ملک را نامه ايست سيرت تو
از هنر سطر و از خرد عنوان
صورت هر خبر که در گيتي است
ديده تدبير تو به چشم عيان
هدف هر يقين که عالم راست
دوخته راي تو به تير کمان
تويي آن راد کف کجا رادي
کرده اي بر همه جهان تاوان
جود هر دعويئي که خواهد کرد
به ز کف تو نيستش برهان
در جهان جست اميد نعمت را
جو به درگاه تو نيافت نشان
چون در آن نعمت کثير افتاد
بحر کردار ازو نديد کران
از براي تو آفريده مگر
هر چه نيکي است ايزد سبحان
همه الهام ايزدي باشد
هر چه در خلق تو دهند نشان
گفته و کرده تو را لايق
نص اخبار و آيت قرآن
چون کند تيز دشنه پيکار
روز بازار خنجر و پيکان
به کتف در جهد درخش حسام
به جگر بر زند شهاب سنان
اين گران سر شود به زخم سبک
وان سبک دل شود به زخم گران
پشت را خم دهد شکنج زره
گوش را کر کند صرير کمان
تاب گيرد حسام چون آتش
سوي بالا کشد روان چو دخان
بر هوا ترس مرگ بنگارد
دهن شير و ديده ثعبان
تو برانگيزي آفتاب نهاد
آن هيون هيکل فلک جولان
دل نداند که او چه خواهد کرد
او بداند که مي چه خواهد ران
باد ساکن کني به پاي و رکاب
کوه گردان کني به دست و عنان
به کف آن آبدار آتش زخم
کآب او دل کند چو آتشدان
بزني بر ميانه مغفر
بکشي تا به دامن خفتان
و اين چنين معجزه تو داني و بس
شاد باش اي سپهبد سلطان
پادشا بوالمظفر ابراهيم
که نيارد چو او هزار قران
شده زو تازه عزم اسکندر
مانده زو زنده عدل نوشروان
خشم او تف آتش دوزخ
عفو او آب چشمه حيوان
هر چه اندر جهان همه شاهيست
پيش او بوسه داده شادروان
گشته بر بد سکال دولت او
هر گلستان که بود خارستان
حاسدش در سؤال خشک دهن
دشمنش در جواب گنگ زبان
هر که دل کج کند بر او گردد
سوخته دل همچو لاله نعمان
ور به بد بنگرد بر او گردد
چشم او چشم نرگس از يرقان
گر ز ادبار خويش طايفه اي
به هوس گشته اند بي سامان
از سراسيمگي نمي بينند
کام آشفته اژدهاي دمان
تو نگه کن که جان ايشان را
چه رساند به عاقبت طغيان
رمه را گرگ زود دريابد
چون کند گم رده سپرده شبان
مگر از بهر طوق طاعت شاه
گشته پرورده گردن عصيان
مگر از بهر حق نعمت شاه
عالمي را فرو خورد کفران
اي جهان را ز تو پديد شده
همه آثار رستم دستان
تو بسي با هزار ببر شمند
تو بسي با هزار شير ژيان
دل بر اين و بر آن مبند که چرخ
همه اين ملک را برد فرمان
کرده اند اختران سياره
به ثباتش هزار سال ضمان
به سر آرد تمام زود نه دير
لشکر شاه ملک ايلک و خان
بزدوده حسام آب چو باد
بر چمن حله اي فکنده خزان
باغ را چون کنار سايل تو
پر ز دينار کرد باد بزان
هر چه گردش بهار سوزن کرد
تير ماهش همي کند يکسان
همه از ديده خود بپالايد
دختر رز به خانه دهقان
مي بخواه و به خرمي بنشين
وآنکه خواهي ز بندگان بنشان
داد گيتي بدادي اندر جود
داد سرما ز خز و مي بستان
دشمنان را به موج مرگ انداز
دوستان را به اوج چرخ رسان
لشکري را ز مفلسي برکش
عالمي را ز نيستي برهان
مرغزار نشاط را بنياد
به وزير آن هزبر هندستان
آنکه از گوهرش به چرخ رسيد
رتبت گوهر بني شيبان
شرح احوال من ز من بشنو
چه شنوي از فلان و از بهمان
بنده ام تو را به طوع و به طبع
برسيده ز تو به نام و بنان
مدحت تو مرا عروس ضمير
صفت تو مرا نگارستان
تحفه و هديه منت همه روز
درج در و طويله مرجان
بس گران مي فروشمش به بها
گرچه من مي خرم به طبع ارزان
شرف مجلس تو مي خواهم
نه کفايت من از بهاي گران
گر جهاني به ساعتي بدهي
در نيايد به چشم جود تو آن
جامه افزون دهي ز سيم و ز زر
که بود بر عيارشان حملان
از تو پيش خداي مي گويم
شکرهاي مکارم الوان
نيست چيزي جز آنکه از بحرم
به گهر موج زد زمين و زمان
شعر من گشته فخر هر دفتر
نام من گشته تاج هر ديوان
حاسدان گشته خاسر و خائب
دشمنان مانده خيره و حيران
آنچه گفتم همه حقيقت دان
وآنچه گويم همي مجاز مدان
شب بي روز و درد بي داروست
حسد دون و کينه نادان
تا بود بر فلک طلوع و غروب
تا بود در زمين مکين و مکان
بر همه جنس دست نصرت ياب
بر همه نوع کام نهمت ران
در شرف چون شرف بتاب و بگرد
در طرب چون جهان بپا و بمان
به سخن ابروار لؤلؤ بار
به سخا مهروار زر افشان
گوش تو گه به لحن خنياگر
هوش تو گه به قول مدحت خوان
بسته پيشت کمر دو پيکروار
بت مشکوي و لعبت کاشان