مدح محمد وزير و شرح گرفتاري خويش

بيار آن مه ديده و مهر جان
که بنده ست و چاکرورا اين و آن
از آن ماه پرورده مهر بخت
که از ماه تن دارد از مهر جان
چو بر کف گرفتيش گويي مگر
همي بر سمن بشکفد ارغوان
چو بر لب نهاديش گويد خرد
مگر آب نار است يا ناردان
ازو کس دهان ناف آهو نکرد
که نه زهره بستد ز شير ژيان
چنان باشد اول که گويي مگر
ز سستي تنش را برآيد روان
چنان گردد آخر که گويي تنش
دو دل دارد از باب زور و توان
چو گردد جوان پير بوده چمن
مي پير زيبد ز دست جوان
زمين را ز ديبا بياراستند
که رويد همي لاله و ضيمران
سر کوه با افسر اردشير
تن باغ با کسوت اردوان
چو افعي بپيچد همي شاخ از آنک
زمرد همي خيزد از خيزران
اگر ديده او شکوفه است زود
شود گفته چون ديده افعوان
چو شد زعفران بيز نگشاد هيچ
دهان را به خنده همي بوستان
کنون لب ز خنده نبندد همي
چو دامن تهي گشتش از زعفران
مرا اي به حسن تو خوبي ضمين
به مهر تو جانيست کرده ضمان
بهار ار نباشد مرا باک نيست
که قد تو سروست و روي ارغوان
تو ماهي و صدر من از تو فلک
تو حوري و بزم من از تو جنان
چو برداشتي جام روشن نبيد
تو آن را قرين مه و زهره خوان
چو خرچنگم و شادي افزايدم
بلي چون کند ماه و زهره قران
بده مي که تا ياد آيد مرا
ز شبديز در زير بر گستوان
چو نازي به عزم شکار عدو
چو ديوي به زير شهاب سنان
چو چرخي روان در طلوع و غروب
چو کوهي دوان در ضراب و طعان
کمانش دو پايست و تيرش دو دست
وليکن به جستن چو تير از کمان
ز سمش همي در کف نعل بند
شکسته شود پتک هاي گران
به داس آنچه بر دارد از نعل او
دگر اسب را نعل بستن توان
همي سايه با او برابر رود
گه سبق اگر نه ببردي رهان
به درياي خون کشتي جانور
رکاب و عنان لنگر و بادبان
بجنبد چو کوه ار بداري رکاب
بپرد چو باد ار گذاري عنان
نه کشتيست ابريست بارانش خوي
برو تازيانه ست باد بزان
خروشنده رعدش چو غران صهيل
درخشنده نعلش چو برق يمان
يکي پرنيان رنگ پرنده اي
که سندانست با زخم او پرنيان
چو از آتش نعل آهن تنان
ز گرد سپه سر برآرد دخان
تو گويي که در بوته کارزار
زبرجد همي حل کند بهرمان
ز محسوس برتر به حد و گهر
ز معقول کمتر به کردار و شان
ز چيزي که حس يقين عاجزست
نيابد عقل و گمان وصف آن
صفت چون کنم گوهري را که او
فزون از يقين است و دور از گمان
شد آسوده از قبضه او کفم
از آنم چنين رنجه و ناتوان
کنون لعبتي تيزتگ بايدم
که انگشت من باشدش زير ران
دل ما نهانست و رازش پديد
دل او گشادست و رازش نهان
زبان درست از گشاده دهن
کند هر چه خواهيم گفتن بيان
پس او ضد ما آمد اندر سخن
که بسته دهانست و کفته زبان
اگر دو زبانست نمام نيست
در آن دو زبانيش عيبي مدان
که او ترجمان زبان و دلست
جز از دو زبان چون بود ترجمان
اگر استخوانيست از شکل و رنگ
چرا گشت ازو خون تيره روان
به فر همايست ليکن هماي
نيارد ز منقار سود و زيان
هماي استخوان خورد و هرگز که ديد
که فر هما آيد از استخوان
چو مرغيست در بوستان خرد
سراينده نامه باستان
اگر ممکنستي به حق خداي
من از ديدگان سازمش آشيان
ازيرا که در مدح خاص ملک
جهاني به هم برزند يک زمان
محمد که رايش مه از آفتاب
محمد که جاهش بر از آسمان
شرف گوهر خدمتش را به طوع
چو جزع يمانست بسته ميان
کم از پايه قدر او هفت چرخ
کم از مايه خشم او هفتخوان
نهان گرددي قرص گيتي فروز
اگر گرددي همت او عيان
زهي راي تو مايه هر مثل
زهي جود تو اصل هر داستان
نه يکساله عمر تو گشته ست چرخ
نه يکروزه جود تو دادست کان
دهان و کفت ابر و خورشيد شد
که آن در نثارست و اين زرفشان
نه اين از پي آن ببيند اثر
نه اين از ره آن بيابد نشان
چو جاه تو شد عدل را بدرقه
چو راي تو شد ابر را ديدبان
شود در پي راه بخل و نياز
سخا و عطاي تو در هر مکان
ز جود تو چون گشت مال و نياز
شکسته سپاه و زده کاروان
نخواهي ثنا تا عطاهاي تو
ستانندگان را بود رايگان
نجويي همي مايه را هيچ سود
زهي سخت بي باک بازارگان
عيار سخا را به عامه شمر
چو حملان بر آن افکند امتنان
تو يک عيب داري و خالي ز عيب
نباشد مگر ايزد مستعان
بگفتم همه عيب اينست و بس
که جودست بر گنج تو قهرمان
تو انصاف ده چون بماند رمه
چو از گرگ درنده سازي شبان
جهان بزرگي تو نشگفت اگر
عطاي تو گنجي بود شايگان
به وصف تو اي کرده وصفت ملک
به مدح تو اي گفته مدحت جهان
ز معني همي آن فراز آمدم
که لفظش نگنجد همي در دهان
بترسد همي کشتي نظم من
که درياي مدحت ندارد کران
به سازنده آسمان و زمين
طرازنده نوبهار و خزان
که از بهر بخشش نگويم ثنا
تو را اي به بخشش زمين و زمان
نه محکم بود مرکز دوستي
چو پرگار باشد بر او سوزيان
فزونست ده سال تا من کنون
نه با دوستانم نه با دودمان
نه دل بيندم لذت نوبهار
نه تن يابدم نعمت مهرگان
من آن خوارم اندر جهان اي شگفت
که نيکو نگه داردم پاسبان
به حصن حصين اندرم آرزوست
که بينند حصن حصينم حصان
ز من دوستان روي برتافتند
نه کس دستيار و نه کس همزبان
ز نامم دهانشان بسوزد مگر
که هرگز نگفتند چون شد فلان
اگر مرده ام هم ببايد کفن
وگر زنده ام هم بيرزم به نان
اگر گوهرم چند خواهد گرفت
عيارم چو زر اين سپهر کيان
چه درآتش حبس بگدازدم
نه بر سنگ گوهر کنند امتحان
مرا جاي کوهست و اندوه کوه
تنم در ميان دو کوه کلان
فلک بر سرم اژدهايي نگون
زمين زير من شرزه شير ژيان
نه در زير دندان آن تن ضعيف
نه با زخم چنگال اين دل جبان
به رنج ار بکاهم ننالم ز غم
ز چرخ ار بميرم نخواهم امان
چو کورست گردون چه خير از هنر
چو کرست گردون چه سود از فغان
نه روز و شب اين روزگار ابلقست
سرشتست در طبع ابلق خران
زمانه که با چون مني بد کند
چرا خواندش عقل بسيار دان
وگر چرخ کرد اين بديها چرا
بدين گشت با چرخ همداستان
جهان را چو من هيچ فرزند نيست
به من بر چرا گشت نامهربان
همه کام دلخواه از اقبال بين
همه داد سر بر ز دولت ستان
ز راي تو قدر تو چون مهر و ماه
ز خوي تو صدر تو چون مشک و بان
مبيناد عمر تو بوي فنا
مبيناد جاه تو روي هوان
به دولت به ناز و چو دولت به پاي
ز نعمت به بال و چو نعمت بمان
به هر باغ چهرت چو گل تازه روي
به هر بزم طبعت چو مل شادمان
ز اقبال و افضال هر ساعتي
طريقي گشاي و نهالي نشان
چو اختر همه تازگي ها بياب
چو گردون همه آرزوها بران