مديح محمد بهروز

خداي عز و جل در ازل نهاد چنان
که جمله از دو محمد بود صلاح جهان
ز يک محمد گردد زمانه آسوده
ز يک محمد باشد شريعت آبادان
محمد قرشي و محمد بهروز
که يافت عز و شرف دين و ملک ازين و از آن
وزير زاده وزيري که از فنون و هنر
ز وصف و نعتش عاجز بود بيان و بنان
کمينه مايه از طبع اوست بحر محيط
کهينه پايه از قدر اوست چرخ کيان
زهي به جاه تو معمور کعبه دولت
زهي به صدر تو منسوب قبله احسان
تويي که چشم وزارت چو تو نديد وزير
تويي که لفظ کفايت چو تو نداند نشان
زده شکوه تو در شرق و غرب لشکرگاه
فکنده امن تو در بر و بحر شادروان
خطابهاي تو را دهر برنهاد به سر
مثال هاي تو را باز بسته ملک به جان
فروغ عدل تو ايام ملک را خورشيد
مضاي عزم تو دعوي ملک را برهان
هزار دريا جودي نشسته در مجلس
هزار عالم فضلي نشسته در ايوان
بر عطاي تو بسيار جمع دهر اندک
بر ذکاي تو دشوار حکم چرخ آسان
به مکرمت ها دادست سيرت تو ظهور
به آرزوها کردست همت تو ضمان
ولوع تو به سخا ممکنست و نزديکست
که از عيار زر و سيم بفکند حملان
ز تو پذيرد کيوان سعادت برجيس
ز تو ستاند برجيس رفعت کيوان
ضياء ذهن تو زايد ز چشمه خورشيد
نسيم خلق تو خيزد ز روضه رضوان
براعت تو خرد را همي دهد ياري
سخاوت تو امل را همي کند مهمان
کمال را به دهاء تو تيز شد بازار
نياز را ز عطاي تو کند شد دندان
هنر نديد در ايام تو فتور و خلل
ستم نيافت ز انصاف تو نجات و امان
گشاده داد تو بر زخم هاي جور کمين
کشيده بر تو بر کردگاه آز کمان
نوشته صورت مهر تو در دل اقبال
نشسته لشکر خشم تو در دم حدثان
فلک معالي جاه تو را نکرده قياس
جهان معاني تو را پاک نديده کران
هنر سراي تو را راست يافت چون اسلام
خرد هواي تو را پاک ديد چون ايمان
به دهر با چو تو داور کجا بود مظلوم
به ملک با چو تو معمار کي شود ويران
به حشمت تو جهان شد چنانکه باد چنين
که حاجتي نبود بيش تيغ را به فسان
زه گريبان طوق است گردن آن را
که پاي بيرون آرد ز دامن عصيان
مساعي تو در شر و خير بست و گشاد
به تيغ صاعقه انگيز و کلک فتنه نشان
فري ز پويه آن بنديي که بند فلک
شود گشاده چو بيرون گذاردش زندان
به رنگ برگ خزان گشته از خزان و بهار
دونده با سه موکل به هم چو باد خزان
به دو زباني مشهور گشته بي تهمت
به سر بريدن مأخوذ گشته بي طغيان
چو جرم دهر مرکب شده ز ظلمت و نور
چو دور چرخ معين شده به سود و زيان
به زندگاني و مرگي دليل خلق شدست
که تنش پيري پيرست و سر جوان جوان
چنان گزارد رازي که گويدش خاطر
که گوش نشنودش اينت غايت کتمان
به حل و عقد و به ابرام و نقض در کف تو
همي طرازد و سازد مصالح گيهان
در آن محال که تعويذ جان بود شمشير
در آن مضيق که زندان تن شود خفتان
زند ز خاک زمين بر هوا تف دوزخ
جهد ز باد هوا بر زمين دم ثعبان
سيه شود شب و از وي شهاب تيغ کند
مثال مردمک چشم صورت شيطان
گران شود سر مردم به زخم هاي سبک
سبک شود دل گردان به گرزهاي گران
چو برگ لرزه درافتد به عضوهاي زمين
چو سرمه گرد بخيزد ز ديده هاي زمان
به گوش پر شود از کوس ناله تندر
به تيغ بردمد از خاک لاله نعمان
شود مطول گوي زمين ز خسته بدن
شود مسطح خم فلک ز جسته روان
چو زهر گردد در کام ها لعاب و دهن
چو مار پيچد در يالها دوال عنان
چنان کز آب شکافد ز آتش دل سنگ
چنان کز آتش خيزد ز آب تيغ دخان
حسام روشن روز امل کند تيره
گران رکاب تو نرخ اجل کند ارزان
ز تيغ و نيزه نداري شکوه و بگرازي
چو تيغ آخته قد و چو نيزه بسته ميان
بر آن جهنده پوينده دونده به طبع
که در درنگ يقين است و در شتاب گمان
تبارک الله از آن باره اي که نسبت کرد
تنش به کوه متين و تکش به باد وزان
به يال گردن دريابد او هدايت دست
به پشت و پهلو بشناسد او اشارت ران
چو دست و پايش پرگاروار بگشايد
هزار دايره صورت کند به يک جولان
بره تو ابري و باشي نشسته بر بادي
کزو صنوف قضا و قدر بود باران
به دست فرخت آن آب رنگ صاعقه فعل
کز آبش آتش خيزد ز صاعقه طوفان
هزار زخم ز خايسک خورد و پاره نشد
دو پاره کرد به يک زخم تارک سندان
تويي که قدرت و امکان تو درين گيتي
بقا شدست و فنا اينت قدرت و امکان
کم از بلند محل تو چرخ با رفعت
کم از بزرگ عطاي تو بحر بي نقصان
به بزم و رزم کند سجده بذل و بأس تو را
روان حاتم طائي و رستم دستان
همه رضاي تو سازد هر آنچه سازد بخت
همه عطاي تو را زيبد آنچه زايد کان
به فخر دولت بر ديده مالد آن نامه
که از محمد بهروز باشدش عنوان
به بد نظر نبود هيچ ديده را سوي تو
که نه مژه همه بر پلک او شود پيکان
خلاف نيست که اندر تن مخالف تو
چهار خلط بود دشمن چهار ارکان
بزرگ بار خدايا شنيده اي به خبر
که از نوائب گيتي چه ديده ام به عيان
به رنج بودم عمري ز چرخ بي هنجار
به درد ماندم قرني ز چرخ نافرمان
دل نژندم گم کرده راه و من ماندم
چو گمرهان متردد چو بي دلان حيران
به تنگي اندر همخانه گشته با ظلمت
به ظلمت اندر همخوابه گشته با خذلان
بلا فراوان راندم نگشت باز بلا
فغان فراوان کردم نکرد سود فغان
ز بس که ديده من روي من بشست به آب
نماند آبش و نزديک خلق شد خلقان
نبودم آگه کآمد بشارتي ناگه
مرا به عاطفت شاه و رحمت يزدان
گرفت شغلم رونق که بود بي رونق
به باغ مدح تو پيوسته مي زنم دستان
همه هواي من آنست کاين سپهر دو تا
به اعتدال شب و روز را کند يکسان
به بوستان ها نظم قلاده گلبن
شود موافق با نقش حله نيسان
کند طبيعت مينا و لعل و پيروزه
هر آنچه ابر دهد در و لؤلؤ و مرجان
ز دست بفت زمين کسوتي کند کهسار
ز کارکرد هوا زينتي زند بستان
برافکنند بهر کوه ديبه ششتر
بگسترند بهر دشت مفرش کمسان
چو نوعروسان بايد لباس و پيرايه
ز باد و ابر تن و شاخ عاطل و عريان
به لحن بلبل و قمري ز آبهاي چو مي
کند پديد دل خلق رازهاي نهان
برآيد ابر و مسام هوا فرو گيرد
چو مست عاشق دامن کشان و نعره زنان
اگر به آب چو آبستن گران باشد
ز بهر شير سبک باز ماليش پستان
بدان اميد که او را به مهر شير دهد
شکوفه باز کند در چمن به حرص دهان
به قصد حضرت تو در مراحل آرم روي
چو مهر مرحله آرد برابر ميزان
بهار و تابستان من عزم خدمتت يابم
همه سلامت فصل بهار و تابستان
به فخر تا بنبوسم زمين درگه تو
به کام باز نبينم زمين هندستان
من اين چنينم و از دولت تو محرومم
چه حيلت است چه با بخت سر زدن نتوان
مگر سپهري و هستي که باشد از تو همي
نصيب هر کس رزق و نصيب من خذلان
نبوده ام دو زبان هرگز و نبود چو من
به خامه دو زبان يک تن اندرين ميدان
بود به نظمم در ده لطيفه صد معني
بود ز گفته من يک قصيده ده ديوان
بگفت من نرسد صد هزار مدحت گو
که هست راوي من صد هزار مدحت خوان
چو من نداري مادح مرا عزيز بدار
چو من نداري بنده مرا ز پيش مران
چنانکه خواهي بيني مرا به هر مجلس
چنانکه خواهي يابي مرابه هر ميدان
حديث دونان بر من به ناسزا مشنو
که سخت زور بماندم به طالع از بهتان
وزان شهيد حيات الاالله الرحمة
به من رسيد فراوان مکارم الوان
چگونه منکر و کافر شوم به نعمت تو
چو گفته باشم در صد قصيده طيان
نديد کس که مرا بود عادت انکار
نديد کس که مرا خاست تهمت کفران
حسد کنندم و درمان آن ندانم يافت
که ديد هرگز داروي درد بي درمان
هميشه رنجه ام و هيچ رنج دانا را
ز رنج ها نبود چون عداوت نادان
درست و راست بگفتم به رحمت ايزد
نه راست گفت منازع به نعمت سلطان
هميشه تا بود از بهر حکم کون و فساد
ستاره در حرکات و سپهر در داوران
ستاره وار بر اقبال پيش دستي کن
سپهروار بر ايام کامراني ران
همه مراد که جويي ز چرخ يافته گير
همه نشاط که داري ز چرخ ساخته دان
به طبع دولت با همت تو در بيعت
به طبع نصرت با همت تو در پيمان
به حق که داند گفتن چنانکه داند گفت
ثنا و مدح تو مسعود سعدبن سلمان
بهار گردد بزمت چو اين قصيده خوش
به لحن خواند ابوالفتح عندليب الحان