مديح ديگر از آن پادشاه

با دل پر آتش و دو ديده پر خون
رفتم از لاوهور خرم بيرون
تافته از دشمنان و شيفته از دوست
سوخته از روزگار و خسته ز گردون
گردان ز عشقت اي به حسن چو ليلي
گرد بيابان و کوه و دشت چو مجنون
گاه زند راه بر صبوري من عشق
گاه کند بر دلم فراق شبيخون
فتنه برانگيختم ز شهر چو گشتم
بر سر مفتول زلفکان تو مفتون
اين تن و جان از فراق قارون گشتند
تا به غم اندر فرو شدند چو قانون
زان لب و زان غمزگان چون رطب و خار
گشتم زرد نزار و کوژ چو عرجون
هر جا کز راه پي نهادم آنجا
گشتست از خون ديدگانم معجون
نيست عجب گر درين ره از پس اين روز
خاک نزايد نبات جز که طبر خون
گر تو بخواهي که مر مرا دريابي
خيز و بيا و نگاه دار اثر خون
دردا کز هجر يار گشتم پر درد
غبناگز روزگار گشتم مغبون
باشد هرگز که باز بينم و بوسم
دو رخ گلگون يار و دو لب ميگون
تا به نمانم ز جور عشق هم اينجا
تا به نميرم ز درد هجر هميدون
هستم آگه که نيستي آگه جانا
تا چه همي بينم از زمانه وارون
خار مغيلان مرا چو قالي رومي است
برگ درختان مرا چو ديبه مرقون
بسته ميان تنگ و روز و شب بگشاده
به رغم عشق از دو ديده بسته دو جيحون
گر نبدي آتش دلم به حقيقت
راه من از آب ديده گشتي سيحون
از غم تو پيش اين دو ديده گريان
هامون چون کوه گشت و کوه چو هامون
کارم انشاد کردن غزل و مدح
يارم شمشير و نام ايدز بيچون
مونس من مدح هاي خسرو محمود
آنکه غلامش سزد به دانش مأمون
آنکه بدو تازه شد نهاد سکندر
وانکه بدو زنده گشت نام فريدون
همت او آسمان و رايش خورشيد
دولتش از راي او چو ماه برافزون
ذکرش چون نام کردگار مبارک
فرش چون سايه هماي همايون
رايش چرخي که نگردد هرگز
باشد با هر کسي به فعل دگرگون
تيغش ماري که زهر او نشود دفع
ز تف بدخواه او به دارو و افسون
داني شاها که من به مجلس عالي
هرگز ناورده ام قصيده مدهون
داني شاها که چند گاه شب و روز
بودم ز انديشه همچو مردم مجنون
رفتم و غواص وار گوهر حکمت
از صدف بحر عقل کردم بيرون
تا که برو گردن عروس مديحت
جمله بياراستم به گوهر مخزون
لاجرم از پرده نشاط و سعادت
بيرون ماندم مشاطه کردار اکنون
رفتم تا در جهان ثناي تو گويم
دارم در خدمت تو شکر تو مضمون
نه غلطست اين کجا توانم رفتن
زانکه به جود و سخات هستم مفتون
رحم کن اي شهريار عادل و مشنو
بر من مرحوم قول دشمن ملمون
منگر شاها به قول حاسد و غماز
مشنو بر من حديث هر خس و هر دون
تا پس آبان بود همي مه آذر
تا پس تشرين رسد همي مه کانون
ملک تو پاينده باد و دولت باقي
ناصح تو شادمان و حاسد محزون
ملک باقيت را سعادت همبر
دولت عاليت را جلالت مقرون
روز تو فرخنده باد و عيش تو خرم
و آمدن عيد بر تو فرخ و ميمون
گاهي لشکرکشي به تبت و بلغار
گه سپه آري به سر سني و بداوون
گاه بگيري دو زلف بچه خاقان
گاه ببوسي لبان زاده خاتون
بنده ز هر منزلي فرستد شعري
در وي هر نکته اي چو لؤلؤ مکنون