هم در مدح او و تفاخر به فضائل خويش

دوش تا صبحدم همه شب من
عرضه مي کرده ام سپاه سخن
بيشتر زان سپاه را ديدم
از لباس هنر برهنه بدن
امراي سخن بسي بودند
اين تفحص نکرده بد يکتن
زين سپس کار هر يکي به سزا
سازم ار خواهد ايزد ذوالمن
بنخفتم چو شمع تا بنشست
زرد شمع اندرين سپيد لگن
همه شب زين دو چشم تيره چو شب
پر کواکب مرا شده دامن
به عجب بر سر بنات النعش
جمع گشته بسان نجم پرن
دم من همچو باد در آذر
چشم من همچو ابر در بهمن
نرگس و گل شدم که نگشايم
جز به باد و به آب چشم و دهن
سخنم نيست بر زمانه روان
همچو بر روي سنگ سخت ارزن
ناروايي سخن همي ترسم
که زبان مرا کند الکن
خط موهوم شد ز باريکي
اندرين حبس فکرت روشن
يا ز مرمر شدست انديشه
در دل همچو چشمه سوزن
بس شگفتي نباشد ار باشد
رنج و تيمار من ز دانش من
بخت من زير فضل شد ناچيز
زانکه بسيار گشت در هر فن
خيزد از آهن آتشي که چو آب
مي شود زو گداخته آهن
آهنم بي خلاف زانکه همي
در دل خويش پرورم دشمن
به حقيقت چراغ را بکشد
اگر از حد برون رود روغن
نشوم خاضع عدو هرگز
گر چه بر آسمان کند مسکن
باز گنجشک را برد فرمان
شير روباه را نهد گردن
راست گردد سپهر کژ رفتار
رام گردد زمانه توسن
بکنم کار و کار فرمايم
هستم اندر دو جاي تيغ و مسن
جوشنم گر شود منازع تيغ
تيغ گردم چو او شود جوشن
زان تن من بود همي به عنا
زان دل من بود همي به حزن
کاندر افتاد همي به طبع ملال
کاندر آيد همي به عمر شکن
گر بخواهد خدايگان زمين
شاه محمود شهريار زمن
پادشاهي که زيبدش گاه بار
ماه و خورشيد ياره و گرزن
نوبهارست کز سخاوت او
هست بر نيکخواه او گلشن
سايل بزم او سزد حاتم
کشته رزم او سزد بهمن
چون يلان در وغا برانگيزد
آتش رزمگاه روز فتن
اي به هنگام حلم صد احنف
وي به هنگام حرب صد بيژن
زير آلاي تست حزم خرد
دون اوصاف تست غايت ظن
باطن دشمنم چو ظاهر زشت
باطن من چو ظاهرم احسن
عود و چندن نه هر دو خوشبويند
بر زمين هر دو را يکيست وطن
چون به آتش رسند هر دو به هم
نبود فعل عود چون چندن
راستم همچو سرو در هر باب
زان برم نيست همچو سرو چمن
آتش شغل من نجسته هنوز
دود عزلم برآمد از روزن
تا چو باران رضاي تو بچکد
بر من و تازه داردم چو سمن
به خدايي که آکند صنعش
مشک در ناف آهوان ختن
که اگر من شوم به دانش پير
همچنان چون صدف به در عدن
چون صدف در همه جهان نکنم
جز به درياي مدح تو معدن
که جز از تو به هيچ خدمت و مدح
طمع دارم ز خلق پاداشن
بر وفات حفاظ و سوک خرد
پاره ام باد جيب و پيراهن
ور نباشد به معصيت راضي
به برم زانکه روبه است سمن
اي چو کعبه وحوش را همه امن
خلق را قصر و درگهت مأمن
نيت کعبه کرده بنده تو
بنده را زين مراد باز مزن
تا بخواهد ز ايزد آمرزش
پيش از آن کش شود لباس کفن
بندد اندر رضاي يزدان دل
تن گشايد ز بند اهريمن
تا فروزند در مجوس آذر
تا پرستند در هنود وثن
چرخ ملک تو باد با خورشيد
باغ لهو تو باد پر سوسن