مدح سلطان ابراهيم

شب آخر شد از جهان شب من
که نگرددش روز پيرامن
بست صورت مرا چو در پوشيد
شب تيره سياه پيراهن
که بر اطراف چرخ زنگاري
به کواکب بدوختش دامن
از سياهي شب به رنگ و به شکل
بود چون ماه منخسف روزن
ريخته دهر قير بر صحرا
بيخته چرخ دوده بر برزن
چرخ گردان چو خسروان بزرگ
در و گوهر نشانده بر گرزن
چون به نظاره در سپهر کبود
بنگرستم چنان فتادم ظن
کز شهاب و مجره بر گردون
زر و تيغ است بر محک و مسن
چون بديدم که صبح باز گرفت
از چراغ ستارگان روغن
شاد گشتم بدانکه دانستم
که چو خورشيد ديد خواهم من
طلعت آنکه نور طلعت او
مي فروزد چو آفتاب زمن
پادشا بوالمظفر ابراهيم
آسمان خوي و ابر پاداشن
آن ستوده چو فضل در هر باب
وآن گزيده چو فخر در هر فن
هيبتش گرنه دست داودست
موم چون گرددش همي آهن
اي تو از خلق چون خرد ز روان
تنت از دهر همچون سر ز بدن
نيست راي تو را ظلام خطا
نيست جود تو را غبار منن
مجلس تو ز تو به شب روز است
صفه تو ز تو شده گلشن
مسند از روي تو به نور چو چرخ
مجلس از لفظ تو به در چون عدن
مجلست جز خلاف را منبع
درگهت جز نياز را مأمن
مشک شد خاک زير پاي وليت
مار شد در کف عدوت رسن
دشمنت را نماند يک تن دوست
دوستت را نماند يک دشمن
باد و خاکي گه شتاب و درنگ
آب و ناري به راي و پاداشن
با رفيقان و پيش مهمانان
عيد تو مورد گشت روي سمن
در مصاف تو از شهاب سهام
نتواند گريخت اهريمن
گر عدوي تو آفتاب شود
کندش خشم تو چو نجم پرن
با سر تيغ و گردن گرزت
سر سرخست و گردن گرزن
از نهيب شکستن و بستن
سر گردن بخست و گردن تن
ناچخ تيغ تو زر اندودست
هر دو روئين گذار و شير اوژن
زانکه افسان تيغ و ناچخ تو
ترک خودست و غيبه جوشن
اي يلان پشت رزم مي نماييد
کز پي رزم زنده شد بهمن
اي گرازان هلاجهان گيريد
که جهان را پديد شد بيژن
اي ضحي کرده عقل را ايام
اي برافکنده روزگار فتن
هر که هست از سخن گرفت شرف
باز از تو شرف گرفت سخن
از عطارد فصيح تر بودم
چو زحل کرده اي مرا الکن
گر بر آتش نهي مرا چون موم
ور در آب افکنيم چون چندن
در صفات توام به باغ ثنا
مي سرايم چو فاخته به چمن
گر مرا ديده و زبان از تو
نيست امروز جاري و روشن
اين و آن را به کوري و گنگي
باد نهزان تنگ چشم و دهن
تا همي گل دمد به فروردين
سوسن آيد به بار در بهمن
شاد بادي به طبع همچون گل
تازه بادي به روي چون سوسن
در سلامت به مجلس ميمونت
باز آورده ايزد ذوالمن