مدح ثقة الملک طاهر بن علي

ثقة الملک را خداي جهان
دولتش بهره داد بخت جوان
طاهربن علي که از رايش
شد جوان باز پير بوده جهان
روزگار ار ز طبع او بودي
نشدي چيره بر بهار خزان
در مدار فلک نيفتادي
روز و شب را تفاوت و نقصان
تا شکفته بهار دولت او
کرد چون باغ عرصه گيهان
روي و چشم دعوي او شده است
از دل و روي لاله نعمان
جامه و نامه بزرگي را
جاه و نامش علم شد و عنوان
بي دل او شهامت و فطنت
بي کف او سماحت و احسان
ماه بي نور و تيغ بي آبست
شاخ بي بار و ابر بي باران
اي ضمير تو فضل را معيار
وي ذکاي تو عقل را ميزان
از گمان تو عاجزست يقين
از يقين تو قاصرست گمان
عدل را از تو تيز شد بازار
ظلم را از تو کند شد دندان
از تو جاه و بزرگي و حشمت
يافته نظم و رونق و سامان
از تو قلب الاسد که شادي ديد
ماند از آن روز باز از خفقان
چشم نرگس به دشمنت نگريست
گشت مأخوذ علت يرقان
تا گران گشت پله جودت
قيمت زر و سيم شد ارزان
نه شگفت از سخاوت تو کند
اين و آن را عيار بي حملان
گر زر و سيم را نکردي چرخ
در دل خاک و طبع سنگ نهان
هر زر و سيم کافريد خداي
تو به روزي بداديي آسان
در کف تو چو خوش بخندد جام
زار بر خويشتن بگريد کان
زانکه چندان عطا دهي که همي
مايه زر نباشدش چندان
تا به بزم تو منقطع نشود
صله رود ساز و مدحت خوان
نيست بيکار سکه ضراب
هست پربار کفه وزان
بر عرض ها درت گشاده شود
تا سخاوت تو را بود دربان
بي هواي تو نيست هيچ ضمير
بي ثناي تو نيست هيچ مکان
صلت تو گشاده داد در
نعمت تو نهاده دارد خوان
جودت آن ميزبان که در گيتي
کرد امل هاي خلق را مهمان
رايت آن قهرمان که از وي ديد
حاسد و ناصح تو قهر و امان
بخشش از مدحت تو يافته شد
گنج بر بخشش تو يافت زيان
خلق و خلق تو در همه معني
راست چون دين و پاک چون ايمان
نوبهاري و باغ تو مسند
آفتابي و چرخ تو ايوان
قصر جاه تو را گشاده دري
دولت از صحن روضه رضوان
آب عز تو را کشيده رهي
نعمت از قعر چشمه حيوان
لفظ و دست تو را به رزم و به بزم
که به هر نوع کرده اند ضمان
صفت لفظ عيسي مريم
معجز دست موسي عمران
کاين به دم کرده مرده را زنده
وان به کف کرد چوب را ثعبان
نکته اي گويم از جلالت تو
استماعي کنش به عقل و به جان
قدر کيوان بلند شد زيراک
پايه رتبت تو شد کيوان
سعد اکبر بدان بود برجيس
که برد دولت تو را فرمان
هست بهرام با عدوت به چنگ
در کفش زان بود کشيده سنان
همه از راي تو ستاند نور
مهر تابان ز گنبد گردان
سزد ار وقت لهو تو ناهيد
همچو خنياگران زند دستان
تير جادوگه نگار سخن
شود از نوک کلک تو حيران
رهبر عزم تست ماه که هست
برده از اختران سبق برهان
گر به سندان و خاره يازد چرخ
نام تو برنهد برين و برآن
زير نام تو موم گردد و گل
تارک خاره و دل سندان
خردت را هنر نکرد قياس
هنرت را خرد نديد کران
از مديح تو عاجز آمد فهم
وز صفات تو خيره گشت بيان
چو بکردند قسمها نرسيد
قسمت دشمن تو جزخذلان
چون بدادند بخش ها نامد
بخش بدخواه تو مگر حرمان
تن بدخواهت ار شود فولاد
بر تنش ترس تو شود سوهان
ور کند قصد آن که بگريزد
گرددش پوست گرد تن زندان
از پي کارزار دشمن تو
بر گرفته ست چرخ تير و کمان
هست و باشد کمان و تيرش را
از بلا قبضه وز اجل پيکان
چون بخيزد ز جاي هيبت تو
به تگ اندر نيابدش حدثان
وهم تو چون نهد به کاري روي
نتواندش داد چرخ نشان
حزم تو در مقام کوه رکاب
عزم تو در مسير باد عنان
نه عجب گر شود گذرگه تو
از کمال و شرف سپهر کيان
پس از آن نيز پرستاره بود
راه تو همچو راه کاهکشان
آن سپهرست راي سامي تو
که کند گرد مملکت جولان
گويي ابرست خنجرت که به طبع
هم درو صاعقه ست و هم طوفان
در ثناي تو تيز باشد و سخت
گه تک نوک کلک و عقد بنان
وز هراس تو پست گردد و کند
يشک پيل دمان و شير ژيان
همت تو به هيچ حال نديد
فسخ در عزم و نقص در پيمان
خاطر تو به هيچ وقت نخواند
سوره سهو و آيه نسيان
با گشاد مثال تو نبود
معتمد هيچ جوشن و خفتان
بي سؤال و جواب تو نشود
معتبر هيچ حجت و برهان
دير زي اي بهار هر بقعت
شاد باش اي سوار هر ميدان
که به مهر و به ماه تو شده اند
روزگار و سپهر پايندان
اي بزرگي و حشمت تو شده
اصل تمکين و مايه امکان
مردمان متهم کنند مرا
با همه کس جدل زدن نتوان
که کشد سوي لووهور همي
دل مسعود سعدبن سلمان
در دل من به ايزد ارماندست
ذره اي از هواي هندستان
چه کنم من به لووهور آخر
نزد آن قوم بي سر و سامان
کي کشد دل به بقعتي که شود
تالي دوزخي به تابستان
روي تابم ز عز مجلس تو
خويشتن را در افکنم به هوان
بود اندر جهان چون من گوريش
باشد اندر جهان چو من نادان
دارم ايمان به دولت شاهيت
مال از انواع و نعمت از الوان
هر کس از بهر نام و نان کوشد
من ز جاه تو نام دارم و نان
تو رسانيديم به جاه بلند
تو رهانيديم ز بند گران
از فراوان مکارم تو رسيد
کسوت من به اطلس و برکان
برگشادي به يک سخن بر من
در اقبال مجلس سلطان
در بزرگي همي کشم دامن
بر کشيده سر از همه اقران
مرده بودم تو کرديم زنده
از پس فضل و رحمت يزدان
ناتوان گشته بودم از محنت
مر مرا دولت تو داد توان
عاجزم در ثنات گرچه مراست
لفظ سحبان و معني حسان
اين که گفتم همه حقيقت گير
اينکه گويم همه مجاز مدان
کافرم کافرم گر انديشم
نعمت وافر تو را کفران
در خراسان و در عراق همي
عاشقانند بر هنر همگان
همه اندر ثناي من يک لفظ
همه اندر هواي من يکسان
خرد ناميست اينکه شرح دهند
که فلان زنده شده به سعي فلان
زيور فاخر عروس ثنات
کردم از در و گوهر و مرجان
شايد ار بر مديح شکر تو من
جان فشانم که از تو دارم جان
اي به جاه تو شاهي آسوده
وي براي تو دولت آبادان
گر ز نيسان جهان شود خرم
اينک آمد به خرمي نيسان
از پي باغ فرش ها آورد
ابر نيسان ز ميرم و کمسان
طبع گيتي نگار باز افکند
بر چمن هفت رنگ شادروان
لاله از حرص باز کرده دهن
زانکه شد غنچه چو سرپستان
شير اگر ابر دارد از پي چيست
سر پستان غنچه در بستان
به دو هفته همه گلستان شد
بر زمين هر چه بود خارستان
چمن از گلشن و شکوفه شدست
تخت کسري و تاج نوشروان
شد به يک بار نقش سوزن کرد
هر کجا بود صنعت کمسان
ديده عقل را به نقش بهار
قدرت کردگار گشت عيان
داد شادي بده به جام نبيد
باز داد از لب بتان بستان
تا بود متفق ز هفت انجم
در تن اين مختلف چهار ارکان
چرخ را بي خلاف محکم باد
در وفاق هواي تو پيمان
همه ساله ز بخت ياري بين
همه مدت به کام دولت ران
با طرب خيز و با نشاط نشين
در شرف پاي و در بزرگي مان
تو ميان بسته پيش تخت ملک
پيش تو روزگار بسته ميان
تو گشاده دهان به حل و به عقد
دهر در مدح تو گشاده دهان
رتبت جاه تو سپهر محل
سطوت بأس تو زمانه توان
باد فرخنده عيد بر تو و باد
از تو مقبول طاعت رمضان