ستايش سلطان ابراهيم

همه زمين و زمان خرمست و آبادان
به پادشاه زمين و به شهريار زمان
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهيم
که روزگار نبيند به حق چو او سلطان
خدايگاني توقيع و ذکر او منشور
جهان ستاني نامه ست و نام او عنوان
ز دست فتنه برآيد به رزم او چنگال
به کام مرگ برآيد ز تيغ او دندان
يکي حصاري گيرد چو بر گشاد دو چنگ
يکي سپاهي خايد چو باز کرد دهان
بکوبد آنکه خلاف خدايگان خواهد
که کارنامه بي مغز را يکي برخوان
نگاه کن که چه بر خويشتن بپيچد از وي
چگونه روي بدو داد محنت و حرمان
شدش فرامش آن حال کامد از جاجرم
نمد قبايي پوشيده پاره و خلقان
به راه مرکب او بود پير لاشه خري
ز چوب کرده رکاب و ز ليف کرده عنان
همه فراغت او آنکه گرم خفتي شب
همه تنعم او آنکه سير خوردي نان
لباس خوبش پشم و بساط نرمش خاک
سليح و آلت خاشاک و خون او انبان
به فر و دولت و اقبال شهريار اجل
به قدر و رتبت بگذاشت تارک از کيوان
چو يافت از ملک شرق زور و زهره شير
بدو سپرد ملک مرغزار هندستان
ز رزم جويان دادش چهل هزار سوار
چو تيغ آخته قد و چو نيزه بسته ميان
ولايتي که بدو داد خسرو عالم
هزار راي فزون بود در نواحي آن
به طول بود ز مهياره تا به آسا سرو
به عرض بود ز کشمير تا به سيبستان
چو مار پيچان بودي ز حد تيغش راي
چو برگ لرزان بودي ز نوک تيرش خان
چو از قبايل نسبت همي به شيبان کرد
شدند بر فلک از مفخرش بني شيبان
بدان سپاه و بدان خواسته فريفته شد
بگشت در سر بي هوش و مغز او عصيان
به نيم ساعت کفران ز هر چه نعمت داشت
تهي نشاندش آري چنين کند کفران
به پاي ها بر بندي شدي دوال رکاب
به گردن اندر طوقي شدش ز خفتان
طلوع بودش چون نجم و نجم نام ويست
غروب باشد آري پس از طلوع بدان
به قرب خسرو شد محترق چنين باشد
هر آن ستاره که با آفتاب کرد قران
کدام حصن ز هند او حصار خواست گرفت
که نه به دولت سلطان برو شدي زندان
نه پند بودش از حال قتلغ و بيرني
نه عبرت افتاد او را ز بي خرد به ميان
نه از ستادن ياد آمدش که در سنور
چه ره گرفت چو اصرار کرد بر طغيان
ز راجه پيران و ز رايکان چه لشکر داشت
بر آن حصار برافراخته چو چرخ کيان
چو فوجي از سپه شاه روي داد بدو
مه نشاط وي اندوه گشت و سود زيان
شدش فرامش از بويه لباح و دمن
فرو گرفت به نيرنگ و تنيل و دستان
همي به قوت گردن فراخت همچون شير
همي به کوشش آتش فشاند چون ثعبان
غريو مرکب خسرو چو گرد حصن بتاخت
گرفت سخت گريبان بخت او خذلان
سعادت ملک او را فرو کشيد ز حصن
به غل دو دست و همي خواست زينهار و امان
شکوه شاه به خم کرد چون کمان پشتش
گلوي او به زه اندر کشيد همچو کمان
ز نور و ساده نه محکمترست فرهنده
کزين دو جاي حصين تر نبود در کيهان
خيال آن را گردون نکرده بود قياس
سپاه آن را گيتي نديده بود کران
نه در ديارش بادي وزيده از اسلام
نه در زمينش بويي رسيده از ايمان
چو رأيت ملک آن جايگاه سايه فکند
زناي موکب عالي بخاست بانگ و فغان
سري نبود که آنرا نبود هوش وخرد
تني نماند که آن را نخست جان و روان
خداي عزوجل نصرتيش داد که چرخ
به خسروان گذشته نداده بود نشان
هزار بتکده هر يک هزار ساله فزون
سپاه خسرو کردش به يک زمان ويران
دگر فتوح ملک ياد چون توانم کرد
که عاجزست ز اوصاف او بنان و بيان
بگويم اکنون زان جمله مختصر لختي
که نيست قادر انديشه در تمامي آن
ز فتح بوديه گرده يکي به نظم آرم
حقيقتست که افزون شود ز صد ديوان
عمر چو ديد که آمد سپاه خسرو شرق
بتاب آتش سوزان و زور باد وزان
ز گرد ايشان خورشيد و ماه گشته سياه
ز بار ايشان ماهي و گاو گشته گران
در آب جست چو ماهي از آنکه دانست او
که تيغ خسرو مرگست و رست ازو نتوان
ز بهر جنگ ملک مرکبان چوبين ساخت
نهنگ وار در افکندشان به آب روان
نشسته در شکم هر يکي دويست سوار
به زير ايشان آن مرکبان بر آب سنان
بر آب کشتي خسرو روان چو کشتي نوح
زمين گرفته ز شمشير تيز او طوفان
چو شد زماني اندر ميان آب حسام
فروخت آتشي از خون و جان شرار و دخان
در آب غرق عمر با سپاه چون فرعون
ملک مظفر گشته چو موسي عمران
عدو شکسته و سحرش همه فرو خورده
به دست شاه جهان آن حسام چون ثعبان
ز فتح غور و ز حال محمد علاش
چه شرح دانم دادن به صد هزار زبان
چو کوه ثهلان آسوده بود از جنبش
چو چرخ گردان بي باک بود از حدثان
نه از فراخي پهناي او برون شده باد
نه بر بلندي بالاي او زده باران
چو قصد کرد به پيکار رزم او خسرو
چو حلقه بست سپه گرد آن حصار کلان
ز بس که خون راند آنجا سپاه خسرو گشت
جبال غور همه پر شقايق نعمان
نه دير ديدند او را سراييان ملک
به پالهنگ کشان پيش خسرو ايران
خداي داند تا از خزانه هاي ملوک
از آن حصار چه برداشت شهريار جهان
زهي به دولت ملک تو چرخ کرد زمين
زهي به نصرت و فتح تو دهر کرده ضمان
نه بي رضاي تو اختر همي کند تأثير
نه بي هواي تو گردون همي کند دوران
کدام کار که رايج نبودت از گردون
کدام کام که حاصل نگشتت از يزدان
کدام شاه است از شاهزادگان بزرگ
که او نبوسيد آن فر خجسته شادروان
هميشه تا بود اندر زمين ضيا و ظلام
هميشه تا رسد اندر جهان بهار و خزان
چو آفتاب بتاب و چو نوبهار بخند
چو روزگار بگرد و چو کوهسار بمان
به بزم بنده نواز و به رزم خسرو بند
به جود گيتي بخش و به تيغ ملک ستان
خداي عزوجل مستجاب گرداناد
به خير دعوت مسعود سعد بن سلمان