مدح علاء الدوله سلطان مسعود

دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان
ملک جهان گرفتن و دادن نکو توان
اي ترک باد جنگ برون کني يکي ز سر
برخيز و باده در ده بر فتح جنگوان
بنمود خسروان جهان را نموده ني
تيغ علاء دولت و دين خسرو جهان
مسعود پادشاهي کز فر ملک او
آرايش بهار ستد صورت خزان
شاهي که رخش او را دولت بود دليل
شاهي که تيغ او را نصرت بود فسان
اندر پي گمانش پي بگسلد يقين
واندر دم يقينش بي بفکند گمان
تا جود او به راه امل گشته بدرقه
نگسست کاروان مکارم ز کاروان
درماندگان کم درمي را سخاي او
از دل همي به حاصل هستي کند ضمان
ترسيدگان بي نظيري را اميد او
بر درج اعتماد نويسد همي امان
شاها زمين ز قوت اقبال ملک تو
ممکن بود که دست برآرد به آسمان
شاخ گل از نشاط دل افروز بزم تو
واجب بود که جانور آيد به بوستان
امنست در حوالي ملک تو کار بند
عدلست در حوالي ملک تو قهرمان
دستت همي زمين را مفلس کند به زر
تيغت همي هوا را قارون کند ز جان
موجود شد ز کوشش تو در شاهوار
معلوم شد ز بخشش تو گنج شايگان
ملک تو عدل را پسري سخت نيک بخت
عدل تو ملک را پدري نيک مهربان
از دست تو نديده مگر تيغ تو بلاي
بر کار تو نکرده مگر گنج تو زيان
گيتي ز کارکرد تو گويد همي خبر
زيرا که دستبرد تو بيند همي عنان
بيند جلالت تو و گويد ثناي تو
گردون و روزگار تو بي چشم و بي دهان
از زخم گام باره تو در صميم دي
بر کوه لاله رسته و بر دشت ضيمران
تو سوي شير تاخته از حرص صيد شير
بر سخته زور و قوت بازو به امتحان
برده دو زخم حربه به يک خاستن به کار
کرده دو شير شرزه به يک حمله بي روان
بگشادشان دو روزن جانکاه بر دو يال
ريزان از آن دو روزن از خون دو ناودان
آغاز کرده خاک زمين را ز خون اين
آهار داده سنگ سيه را ز مغز آن
اين را نبوده کاري دندان عمر خوار
وان را نداده ياري چنگال جانستان
اين سست پنجه گشته از آن بازوي قوي
وان کنديشک مانده از آن خنجريمان
حفظ خداي و تقويت چرخ و سعي بخت
بوده تو را پناه و معين و نگاهبان
تا فتح جنگوان تو در داستان فرود
گم شد حديث رستم دستان ز داستان
اسباب غزو ساخته چون جد و چون پدر
چون جد و چون پدر کمر فتح بر ميان
ره پيش برگرفتي و ناگاه پيش تو
مردان کار ديده و گردان کاردان
بر باره زمانه گذار و زمين نورد
تندر صهيل و اختر سير و قضا توان
در لعب کر و فر تو گردان چو گردباد
بر عطف طعن و ضرب تو پيچان چو خيزران
خوش بگسلد چو خيزد زنجير آهنين
باز ايستد به جاي به يک تار پرنيان
حزم تو را ز فرق گذشته لب سپر
عزم تو را به گوش رسيده زه کمان
راندي چنانکه خاک نشوريد بر زمين
رفتي چنانکه مرغ نجنبيد ز آشيان
ناديده راههاي تو را روزها اثر
نا داده گرزهاي تو را بادها نشان
گه کوه زير پاي تو گه ابر زيردست
گه چرخ همرکاب تو گه وهم همعنان
آن کوه را که خاصه تو را جنگ جاي بود
در پيش سجده کرد همي گنبد کيان
پرداختي طريقي مشکل به هفت روز
بر کوفتي ثغوري هايل چو هفت خوان
بر کشوري زدي که درو کيش کافري
سالي هزار بوده به تاريخ باستان
خلقي نه مردم آسا نه آدمي سرشت
با ديو هم سجيت و با غول همزبان
آنجا شراب تيغ چشيدند ناشتا
آنجا غريو کوس شنيدند ناگهان
بسته کمر ز هيبت و ز بيم تيغ تو
جز تيغ آفتاب نيفکنده زير ران
چون بنگريستند به دستي نبود بيش
از راه کهکشانش تا راه کهکشان
يک خرده يادم آمد و اين نيک خرده ايست
شايد که در سخن کنم اين خرده را بيان
نمرود ساخت کرکس و آگه نبود از آنک
دارد سپهر گردون زانگونه نردبان
شمشير آبدار تو در چين فکند زود
فرشي و سايباني از آتش و دخان
از خون تازه يافت زمين لعل مقنعه
وز گرد تيره يافت هوا مشک طيلسان
گشتي چو شرزه شير سپاهي به يک نفس
شستي ز کفر و شرک جهاني به يک زمان
نيلوفري حسام تو کشت آن گروه را
بر پشت و سينه لاله و بر چهره زعفران
در هر تني پراکند آن پرنيان پرند
خاکي کزو نرويد جز دار پرنيان
شد غورغار ژرف يک آهنگ رود خون
شد صحن دشت پهن همه کوه استخوان
سعي قوي نمود بيک بيک ضعيف
زخم سبک گزارد همي خنجر گران
خسته ز پيش تيغ تو و نعل رخش تو
خونش به نهروان شد و گردش به قيروان
خاکستري شد آن کوه از آتش نبرد
دودي سيه برآمد زان تيره دودمان
روح الامين فريشتگان را چه گفت گفت
خشنود گشت بار خداي از خدايگان
اين چاشنيست شربت تيغ تو هند را
باقي دهد که باقي بادي تو جاودان
بخت جوان يکي شد با راي پير تو
اي کرده باز پير جهان را ز سر جوان
اکنون يکي به پيشگه عدل برنشين
يک هفته حرص جنگ ز خاطر فرونشان
بستان چو ناردان و چو گلنار باده اي
زان کش رخ و لبست چو گلنار و ناردان
شهزاده ميزبان و تو مهمان روزگار
بسته ميان به خدمت مهمان و ميزبان
تا دايمست جنبش گردون و آفتاب
تا واجبست گردش نوروز و مهرگان
از چرخ حل و عقد زمانست بر زمين
وز دهر امر و نهي مکين است بر مکان
از بخت هر مراد که خواهي همي بياب
وز دهر هر نشاط که داري همي بران