مکاتبه با دوستان و مدح سيف الدوله محمود

سپاس ازو که مر او را بدو همي دانيم
وزانچه هست نگرديم و دل نگرانيم
چنانکه دانيم او را به عقل کي باشد
چنانکه باشد او را به وهم کي دانيم
چگونه انکار آريم هستي او را
که ما به هستي او را دليل و برهانيم
چو مستحيلان شوم و حرامخواره نه ايم
ازين سبب همه ساله اسير حرمانيم
اگر به خواسته يکسان نه ايم شايد از آنک
نه آدميم و به اصل و نژاد يکسانيم
ز رنج بر ما خانه بسان زندان شد
به دست انده ازين روي را گروگانيم
زبان و ديده فضل و فضاحتيم همه
چو ديده و چو زبان در ميان زندانيم
شدست بر ما گردان سپهر پنداري
از آن چو مرکز بر جا همي فرومانيم
هزاردستان گشتيم در روايت شعر
از آن ز خلق جهان چون هزار دستانيم
نياز نيست به ما خلق را همي به جهان
چنانکه گويي ما همچنان از ارکانيم
اگر ز خاک نگشته ست خوب صورت ما
شگفت نيست از آن در ميان ديوانيم
اگر نه ديوند اين مردمان ديو نشان
چرا چو مردم مصروع گشته حيرانيم
به کان حکمت مانند نور خورشيديم
به بحر دانش مانند ابر نيسانيم
چنانکه تابش خورشيد و ابر و باران ما
گهي به شوره ستانيم و گه به بستانيم
خيال آن بت خورشيد روي ناديده
چو مه به آخر اندر محاق و نقصانيم
نديده خوبي گشته اسير عاشقي ايم
نديده وصلي مانده اسير هجرانيم
نه عاشق صنمانيم عاشق کيشيم
نه از نگارين دوريم دور از اقرانيم
بخاصه ناصر مسعود شمس نادر دهر
که ما به يکجا در مهر چون تن و جانيم
اگر نه روز و شب اندر ستايش اوييم
يقين بدانکه نه از پشت سعد سلمانيم
ز بهر حضرت غزنين و اهل فضلش را
غلام و بنده گرديز و زابلستانيم
بسان آدم دوراوفتاده ايم از خلد
از آن ز لهو و نشاط و سرور عريانيم
چنانکه آدم از کرد خود پشيمان شد
ز کردهاي خود امروز ما پشيمانيم
چو شاخ بيديم از راستي هميشه از آنک
ز باده هر کس چون برگ بيد لرزانيم
نه بنده ايم خداوند دانش و هنريم
که بندگان خداوند شاه کيهانيم
امير غازي محمود سيف دولت و دين
که او چو احمد مکي و ما چو حسانيم
ز بس که بر ما زو رحمت است پنداري
که کف رادش ابرست و ما گلستانيم
ز روزگار نداريم هيچگونه گله
که سخت خرم و بانعمت و تن آسانيم
جواب ناصر مسعود شمس گفتم ازين
که بهر آن سخنان را چنين همي رانيم
که از قصيده ما حاصل آمد اين معني
زبان ندارد اگر قافيه برگردانيم
عطاي يعقوب اي روشن از تو عالم علم
تو آفتابي و ما ذره را همي مانيم
کنون که دوريم از تو زروي و راي تو ما
چو ذره بي مهر از چشم عدل پنهانيم
عجب نداريم از روزگار خويش که ما
نه چون دگر کس در نعمت فراوانيم
بر زمانه ز ما اين گنه بسنده بود
که نيک شعر و قوي خاطر و سخندانيم
ثنا نگوييم الا خدايگاني را
که ما ز دولت او زير بر و احسانيم
نه از درودگر و از کفشگر خبر داريم
نه بر فقاعي و پاليزبان ثنا خوانيم
سخن بر تو فرستم از آنکه تو داني
که ما به دانش نه چون فلان و بهمانيم
به شعر داد بداديم داد ما تو بده
که ما چو داد بداديم داد بستانيم