مديح ابوالفرج نصر بن رستم

از قد تو سرو بوستان سازم
وز خد تو ماه آسمان سازم
از نرگس چشم باغت آرايم
وز زلف تو تار ضيمران سازم
نه نه رويت به بوستان ماند
وز روي تو رخ چو ارغوان سازم
در باغ نکو رخ تو روز و شب
ديدار تو راحت روان سازم
چون عشق تو هست کاهش جانم
ديدار تو را غذاي جان سازم
از بهر گلت گلاب مي ريزم
وز ديده همي گلابدان سازم
تا قامت همچو تير تو ديدم
من اين تن زار چون کمان سازم
از هندو رخ ظريف تر داري
در هند مکان خود از آن سازم
ميل تو همه به زعفران بينم
از رخ ز برات زعفران سازم
تو ساخته اي دو نار بر سوسن
من باز دو ديده ناردان سازم
گر انده عشق کاروان گردد
من در دل جاي کاروان سازم
فرتوت به عشقت اي صنم گشتم
خود را چه سبب همي جوان سازم
کي باشد دل ز تو بپردازم
با مدح عميد شه قران سازم
خورشيد زمانه نصربن رستم
کز وي در هند خان و مان سازم
طبعم گهر مديح او سازد
نشگفت اگر ز طبع کان سازم
مدحش سپه است و من همي در وي
از خاطر خويش پهلوان سازم
گردونش چو صاحب جهان کردست
زان از وي صاحب جهان سازم
از ابر سخاش باغ دل دايم
ماننده روضه جنان سازم
باد سبکست طبع او دايم
من از حلمش کهي گران سازم
از هفتم چرخ اگر گذر يابم
از همت او برو مکان سازم
من جوزا را به بندگيش آرم
از زر کمريش بر ميان سازم
وانگاه به سوي زهره بشتابم
از مدحش در دهان زبان سازم
اي آنکه ز نعمت و ز فر تو
من در تن مغز استخوان سازم
بس روز بود ز دولت و فرت
بر چرخ ز جاه سايبان سازم
در دل هوات روشني دارم
بر سر ز سخات طيلسان سازم
ايرا که ز تست بر تنم جامه
در جامه هم از تو سو زيان سازم
هستند کسان که من مر ايشان را
از دولت تو به خان و مان سازم
روبه بودم بلا و هور اکنون
خود را شير نر ژيان سازم
جود تو ز نعمتم کند قارون
زانکه نغمات بي گمان سازم
جاويد بقاي جاه تو خواهم
تا شغل ثنات جاودان سازم
کردست مرا مديح تو پيدا
چون ياد مديح تو نهان سازم
هر جا که سم ستور تو آيد
من قبله خويش خاک آن سازم
هر در که در ورود نکو خواهت
من تکيه خود همي بر آن سازم
در خانه به بندگيت بنشينم
وز دانش باغ غيب دان سازم