هم در آن مقوله

چون مشرفست همت بر رازم
نفسم غمي نگردد از آزم
چون در به زير پاره الماسم
چون زر پخته در دهن گازم
بسته دو پاي و دوخته دو ديده
تا کي بوم صبور که نه بازم
با هر چه آدميست همي گويي
در هر غمي کش افتد انبازم
من گوهرم ز آتش دل ترسم
ناگاهي آشکاره شود رازم
نه نه که گر فلک بودم بوته
وآتش بود اثر بنگدازم
روي سفر نبينم و از دانش
گه در حجاز و گاه در اهوازم
ابرم که در و لؤلؤ بفشانم
چون رعد در جهان بود آوازم
از راستي چو تيره بود بيتم
دشمن کشم از آن چو بيندازم
زان شعر کايچ خامه نپردازد
کانرا به يک نشست نپردازم
بادم به نظم و نثر و نه نمامم
مشکم به خلق و جود و نه غمازم
مقصود مي نيابم و مي جويم
مقصد همي نبينم و مي تازم
بر عمر و بر جواني مي گريم
کانچم ستد فلک ندهد بازم
با چرخ در قمارم و مي مانم
وين دست چون نگر که همي بازم