هم در آن موضوع و توسل به خواجه بونصر

شخصي به هزار غم گرفتارم
در هر نفسي به جان رسد کارم
بي زلت و بي گناه محبوسم
بي علت و بي سبب گرفتارم
در دام جفا شکسته مرغي ام
بر دانه نيوفتاده منقارم
خورده قسم اختران به پاداشم
بسته کمر آسمان به پيکارم
هر سال بلاي چرخ مرسومم
هر روز عناي دهر ادرارم
بي تربيت طبيب رنجورم
بي تقويت علاج بيمارم
محبوسم و طالعست منحوسم
غمخوارم و اخترست خونخوارم
برده نظر ستاره تاراجم
کرده ستم زمانه آزارم
امروز به غم فزونتري از دي
وامسال به نقد کمتر از پارم
طومار ندامتست طبع من
حرفيست هر آتشي ز طومارم
ياران گزيده داشتم روزي
امروز چه شد که نيست کس يارم
هر نيمه شب آسمان ستوه آيد
از گريه سخت و ناله زارم
زندان خدايگان که و من که
ناگه چه قضا نمود ديدارم
بنديست گران به دست و پايم در
شايد که بس ابله و سبکبارم
محبوس چرا شدم نمي دانم
دانم که نه دزدم و نه عيارم
نز هيچ عمل نواله اي خوردم
نز هيچ قباله باقيي دارم
آخر چه کنم من و چه بد کردم
تا بند ملک بود سزاوارم
مردي باشم ثناگر و شاعر
بندي باشد محل و مقدارم
جز مدحت شاه و شکر دستورش
يک بيت نديد کس در اشعارم
آنست خطاي من که در خاطر
بنمود خطاب و خشم شه خوارم
ترسيدم و پشت بر وطن کردم
گفتم من و طالع نگونسارم
بسيار اميد بود در طبعم
اي واي اميدهاي بسيارم
قصه چه کنم دراز بس باشد
چون نيست گشايشي ز گفتارم
کاخر نکشد فلک مرا چون من
در ظل قبول صدر احرارم
صدر وزراي عصر ابونصر آن
کافزوده ز بندگيش مقدارم
آن خواجه که واسطه ست مدح او
در مرسله هاي لفظ دربارم
گر نيستم از جهان دعا گويش
در هستي ايزدست انکارم
گر نه به ثناي او گشايم لب
بسته ست مان به بند زنارم
اي کرده گذر به حشمت از گردون
از رحمت خويش دور مگذارم
جانم به معونت خود ايمن کن
کامروز شد آسمان به آزارم
برخاست به قصد جان من گردون
زنهار قبول کن به زنهارم
آني تو که با هزار جان خود را
بي يک نظر تو زنده نشمارم
اي قوت جان من ز لطف تو
بي شفقت خويش مرده انگارم
شه بر سر رحمت آمدست اکنون
مگذار چنين به رنج و تيمارم
ارجو که به سعي و اهتمام تو
زين غم بدهد خلاص دادارم
اين عيد خجسته را به صد معني
بر خصم تو ناخجسته پندارم
برخور ز دوام عمر کز عالم
در عهد تو کم نگردد آثارم