داستان سيه روزي

اوصاف جهان سخت نيک دانم
از بيم بلا گفت کي توانم
نه آنچه دانم همي بگويم
نه آنچه بگويم همي بدانم
کز تن به قضا بسته سپهرم
وز دل به بلا خسته جهانم
از خواري ويحک چرا زمينم
ار من به بلندي بر آسمانم
بر جايم و هر جايگه رسيده
گويي ز دل بخردان گمانم
از واقعه جور هفت گردون
پنداري در حرب هفت خوانم
دايم ز دم سرد و آتش دل
چون کوه تفته بود دهانم
بفسرد همه خون دل ز اندوه
بگداخت همه مغز استخوانم
نشگفت که چون فاخته بنالم
زيرا که درين تنگ آشيانم
از بس که ز چشم آب و خون ببارم
پيوسته من اين بيت را بخوانم
پيراهنم از خون آب ديده
چون توز کمانست و من کمانم
چون بافته پرنيانم ايراک
بيچاره تر از نقش پرنيانم
در و گهر طبع و خاطر من
کمتر نشود زانکه بحر و کانم
هر گونه چرا داستان طرازم
کامروز بهر گونه داستانم
بختم چو نخواهد خريدن از غم
اين چرخ بها مي کند گرانم
زين پيش تنم قوتي گرفتي
چون در دل و جان گفتمي جوانم
امروز هوازي به راه پيري
همچون ره از پيش کاروانم
بر عمر همي جاه و سود جستم
امروز من از عمر بر زيانم
بس باک ندارم همي ز محنت
مغبون من ازين عمر رايگانم
اي جان برادر ورا نمودي
با عهد نبودي چو دوستانم
در دوستي من عجب بماني
در چرخ همي من عجب بمانم
داني که به باطل چگونه بندم
داني که به حق من چه مهربانم
گفتي که هماني که ديده بودم
يک بهره نبوده همي همانم
آنم به ثبات و وفا که ديدي
در چهره و قامت اگر جز آنم
پيچان و توان نحيف و زردم
گويي به مثل شاخ خيزرانم
از عجز چو بي جان فکنده شخصم
در ضعف چو بي شخص گشته جانم
خفتن همه بر خاک و از ضعيفي
بر خاک نگيرد همي نشانم
هست اين همه محنت که شرح دادم
با اين همه پيوسته ناتوانم
هر چند که پژمرده ام ز محنت
در عهد يکي تازه بوستانم
بالله که نه رنجورم و نه غمگين
بس خرم و نيکو و شادمانم
با مفخر آزادگان بخوانم
با رتبت آزادگان بيانم
در معرکه روزگار دونم
با هر چه همي آورد توانم
مانده خرد پر دل از رکابم
رنجه هنر سرکش از عنانم
برقم که کشيده يکي حسامم
دودم که زدوده يکي سنانم
وانگه که مرا زخم کرد بايد
شمشير کشيده زد و زبانم
پيداست هنرهاي من به گيتي
گر چند من از ديده ها نهانم
گيرم که من از روزگار ماندم
امروز درين حبس امتحانم
والله که ز جور فلک نترسم
کز عدل شهنشاه در امانم
در حبس آرايش نخيزد از من
برنامه بماندست تر زبانم
ور هيچ بخواهد خداي روزي
از بخت چه انصافها ستانم
اندر دم دولت زمين بدرم
گر مرگ نگيرد دم روانم
بر سيم به خامه گهر ببارم
در سنگ به پولاد خون برانم
فردا به حقيقت بهار گردم
امروز به گونه اگر خزانم
وين بار به لوهور چون درآيم
گر بگذرم از راه قلتبانم
اندوه تو هم پيش چشم دارم
گر من چه در اندوه بيکرانم
ارجو که چو ديدار تو ببينم
بر روي تو زين گوهران فشانم
ترسم که تلافي بود و زان پس
گر رنج و عنا کم شود توانم
تو مشک به کافور بر فشاني
من عاج به شمشاد در نشانم
دانم سخن من عزيز داري
داري سخن من عزيز دانم
داني تو که چه مايه رنج بينم
تا نظمي و نثري به تو رسانم