شکايت از زندان و ستايش سلطان

خدايگانا بخرام و با نشاط بخرام
ز بهر نصرت دين و معونت اسلام
کشيده تيغي چون تيغ آفتاب به چنگ
شده ز ضربت آن صبح عمر دشمن شام
بر اهل عصيان شمشير تو گذارده زخم
بر اوج کيوان شبديز تو گذارده گام
ز بهر تقويت و عون و فتح و نصرت تو
قضا ز دوده سنان و قدر کشيده حسام
فرو شده به همه محنت و بلا دشمن
برآمده ز همه همت و مرادت کام
نصيب تو ز زمانه سعادتست و علو
که از علو لقب تست وز سعادت نام
همي ستاني ملک و همي گزاري کام
به آسماني اقبال و ايزدي الهام
کشيده سايه انصاف تو به بحر و به بر
رسيده منفعت جود تو به خاص و به عام
فروخت نور دل و نار طبع تو ورنه
هنر بماندي تاريک و عقل بودي خام
به سال و مه زند از بخشش تو گردون لاف
به روز و شب کند از خلعت تو گيتي لام
همي نمايد شاها چو صد هزار نگار
به چشم شکر ز دست تو صورت انعام
ز مهر و کين تو خيزد همي بهار و خزان
ز عفو و خشم تو زايد همي ضيا و ظلام
ز هول رزم تو چون ابر مي بگريد تيغ
ز مهر بزم تو چون گل همي بخندد جام
ز تف آتش سوزان و بأس سطوت تو
همي نيابد گردون گردگرد آرام
سپهر فخر ز اقبال تو فزود شرف
جهان ملک ز انصاف تو گرفت نظام
ز رتبت تو کم آيد به پايها افلاک
ز مدت تو کم آيد به دورها ايام
عدو ز دور چو ملواح حلم طبع تو ديد
گمان ببرد که دارد اجل به زيرش دام
چو شير گون فلک از گرد قيرگون شبه شد
عقيق رنگ شود خنجر زمرد فام
ز هول و هيبت پشت زمين و روي هوا
به چشم ها همه تنين نمايد و ضرغام
به زير گرد سيه روي درکشد خورشيد
ز حرص خوردن خون کام خوش کند بهرام
ز گرد و خون سبک اين هر دو را اجل بيند
سياه و سرخ شده رنگ و روي و گونه کام
به هر طرف که تو از حمله گرز بگذاري
بخيزد احسنت از تربت نبيره سام
مبارزان دلاور ز ترس نشناسند
که دم اسب کدامست و يال اسب کدام
زمين ز تنگي همچون دلي شده غمگين
هوا ز گرمي همچون سري شده سرسام
شده بر آتش پيکار گوشت پخته به تف
وليک باز ترنجيده پوست بر تن خام
زمين پهن پر اجسام گشته و ارواح
ز بيم تيغ تو بيزار گشته از اجسام
بماند خواهي شاها تو تا جهان ماند
ميان به خدمت تو بسته دولت پدرام
که حکم عدل چنان آمد از شريعت حق
که ملک بر تو حلالست و بر ملوک حرام
خدايگانا هر ساعتم ز هفت افلاک
عقوبتي و عذابي رسد به هفت اندام
نه شخص زار مرا قوت شتاب و درنگ
نه حلق تلخ مرا لذت از شراب و طعام
نشستگاهم سمجي که بر سر کوهيست
ز سنگ خارا ديوار دارد و در و بام
بدين نهادست امروز حال و قصه من
خداي داند تا چون شود مرا فرجام
ز تيغ تيزترم خاطريست در مدحت
گرم چه هست يکي حبس تنگ تر ز نيام
صبور و صابر گشتم به حبس و بند ار چند
زمانه داردم اندر بلاي جان انجام
نگويم از پس اين حسب حال و محنت خويش
که شد به درد و غم و رنج طبع توسن رام
اميد و بيم من از روزگار زايل شد
که يافتم ز بد و نيک روزگار اعلام
تمام مردي گشتم چو بر گرفتم من
ز روز دولت و محنت نصيب خويش تمام
هميشه گردون تا هست پايه انجم
هميشه انجم تا هست مايه احکام
به بختياري از روي خرمي بر خور
به کامگاري در صحن مملکت بخرام
بگرد ملک تو عز تو در مجال و مدار
به پيش تخت تو بخت تو در سجود و قيام
خداي ناصر و دولت رفيق و نصرت جفت
زمانه بنده و گردون رهي و بخت غلام