مدح ملک ارسلان بن مسعود

زبان دولت عالي به بنده داد پيام
که اي تو را دو زبان پارسي و تازي رام
بدان دو چيره زان چون ثنا کني بر شاه
تو را ثنا بود اندر جهان ز خاص و ز عام
بگو که دولت گويد همي که بنده تست
که تا ابد نکنم جز به درگه تو مقام
ز بهر ملک تو را من که دولتم شب و روز
کنم به مصلحت تو به جد و جهد قيام
ز هيچ لشکر باکي مبر که لشکر تو
ستارگان سپهرند و گردش ايام
هميشه کينه تو من کشم ز دشمن تو
رواست گر نکشي تيغ کينه کش ز نيام
پر آب داده حسامم به دست نصرت تو
تو را چه حاجت باشد به آبداده حسام
وگر نشاط شکار آيدت روا باشد
که با منست به هر بيشه کنون ضرغام
بديد ملک تو رويي چو صد هزار نگار
چو ژرف کرد نگه در سپهر آينه فام
تو آن مظفر شاهي که از جلالت تو
گرفت شاهي سامان و يافت عدل آرام
ابوالملوک ملک ارسلان بن مسعود
که هفت کشور شادست ازين مبارک نام
تو هفت کشور بگرفته و مخالف تو
ز هفت چرخ شده مبتلا به هفت اندام
ز روز عمر تو اکنون همي برآيد صبح
بلي و روز بدانديش تو رسيد به شام
نصيب تست ز گردون سعادت برجيس
چنانکه حظ مخالف نحوست بهرام
نداند آنکه بدان و بدين نگاه کند
که آفتاب کدامست و همت تو کدام
فلک تمام کند خسروا به هر وقتي
چنانکه راي تو باشد کند زمانه تمام
ظفر به پيش سپاه تو نامزد گردد
اگر سپاه کشي سوي مصر و بصره و شام
سپهر گردان دامي نهاد خصم تو را
که سخت زود شود همچو مرغ بسته به دام
ميان ببندد پيشت غلام وار سپهر
چو بست پيش تو ترکش سپهروار غلام
زمانه جز به مراد تو برنيارد دم
سپهر جز به رضاي تو برندارد گام
ز وام شاهي تو صد يکي نتوخت از آنک
برين مدور فيروزه فام داري وام
خدايگانا هنگام عشرتست و طرب
نشاط بايد کردن درين چنين هنگام
نبيد خواه ز بادام چشم دلجويي
از آنکه آمد وقت شکوفه بادام
هلال باشد با آفتاب جفت شده
چو روز بزم گرفتي به دست زرين جام
به جام زرين مي خواه از آنکه زرين شد
ز بخشش تو همه سايلانت را در و بام
جهان ستانا تا هست قوت و نيرو
ز تست نيروي ايمان و قوت اسلام
به ذات خويش ندارم درين قصيده سخن
بگفتم آنچه شنيدم ز دولت پدرام
اشارتيست ز دولت به عمر و ملک ابد
بشارتيست جهان را ازين خجسته پيام
به کامگاري بر پيشگاه ملک نشين
به بختياري اندر سراي عدل خرام