هنرنمايي در مديح سلطان مسعود

تنم از رنج گرانبار مکن گو نکنم
جگرم چون دلم افگار مکن گو نکنم
دل نزارست ز عشق تو ببخشاي برو
تن نزارست به غم زار مکن گو نکنم
بر من ار بخت گشاده کند از عدل دري
آن دراز هجر به مسمار مکن گو نکنم
خار هجر تو بتا تازه گلي زاد ز وصل
آن گل اکنون به جفا خار مکن گو نکنم
عهد کردي که ازين پس نکنم با تو جفا
کردي اين بار و دگر بار مکن گو نکنم
صعب درديست جدايي تو به هر هفته مرا
به چنين درد گرفتاري مکن گو نکنم
به دگر دوستيي کردي اقرار و مرا
چون خبر دادند انکار مکن گو نکنم
گنهي چون بکني عذري از آن کرده بخواه
پس از آن بر گنه اصرار مکن گو نکنم
من هوادار دل آزارم هرزه دل خويش
از هواي من بيزار مکن گو نکنم
تيز بازاري هر جاي به آزار تو تيز
از هواي من بيزار مکن گو نکنم
اي مرا روي تو چون جان و دل و ديده عزيز
به همه چيز مرا خوار مکن گو نکنم
بر من اي زلف تو و روي تو همچون شب و روز
روز روشن چو شب تار مکن گو نکنم
جاي مهر تو دلست اي دلت از مهر تهي
پس دلم را ز تن آوار مکن گو نکنم
چون نيم نزد تو ماننده دينار عزيز
رخم از رنگ چو دينار مکن گو نکنم
اي تن آسان دل آسوده ز بيماري هجر
کار من بر من دشوار مکن گو نکنم
اين دلم را که همه مهر و وفاي تو گرفت
به غم و انده بيمار مکن گو نکنم
اين دل خسته به اندازه تو رنج کشيد
غم برين خسته دل انبار مکن گو نکنم
کم شود مهر چو بسيار شود ناز بتا
ناز با عاشق بسيار مکن گو نکنم
اي بدان وي دل افروز چو گلنار ببار
دلم آگنده تر از نار مکن گو نکنم
آخر آن لاله رخسار تو پژمرده شود
تکيه بر لاله رخسار مکن گو نکنم
اي دل ار هجر کشد لشکر اندوه مترس
علم صبر نگونسار مکن گو نکنم
عاشقا جور و جفا ديدي هرگز پس ازين
ياد بد عهد جفاکار مکن گو نکنم
گر نخواهي که گل تازه تو خار شود
ياد آن لعبت فرخار مکن گو نکنم
غم آن نرگس مخمور مخور گو نخورم
هوس آن گل بر بار مکن گو نکنم
هيچ کس نيست که راز تو نگه خواهد داشت
با کس اين راز پديدار مکن گو نکنم
ور تظلم کني از عشق تو اي سوخته دل
پيش سلطان جهاندار مکن گو نکنم
او نداد که تو را عشق چنين سخره گرفت
خويش را رسوا زنهار مکن گو نکنم
بنده عشق همي خواهي خود را به نهان
با کس اين بندگي اظهار مکن گو نکنم
بندگي شاه جهان را کن و از عشق بتاب
جز بدين بندگي اقرار مکن گو نکنم
شاه مسعود که چون همت او ياد کني
ياد اين گنبد دوار مکن گو نکنم
علم و حلمش را گر نسبت خواهي که کني
جز به دريا و به کهسار مکن گو نکنم
اي ز عدل ملک عادل در سايه عدل
گله چرخ ستمکار مکن گو نکنم
اي به بخشش نظري يافته از مجلس شاه
جمع جز زر به خروار مکن گو نکنم
اي سخندان تو اگر مدحت شه گويي اميد
جز به داننده اسرار مکن گو نکنم
گر عيار هنر شاه جهاني خواهي جست
جز کفايت را معيار مکن گو نکنم
قيمت هر چه برآرد به زبان شاه جهان
کمتر از لؤلؤ شهوار مکن گو نکنم
ور تو تشبيه کني بزم ملک را در شعر
جز به آراسته گلزار مکن گو نکنم
ور همي نکته اي از خلق خوشش ياد کني
صفت از کلبه عطار مکن گو نکنم
گر نخواهي که تو را بفسرد اندر رگ خون
وصف آن خنجر خونخوار مکن گو نکنم
مار زخمست به گرد صفتش هيچ مگرد
دست را در دهن مار مکن گو نکنم
گر همي مدحت شه گفت بخواهي به سزا
لفظ جز لؤلؤ شهوار مکن گو نکنم
ور تو خواهي که کني شه را در مدح صفت
به جز از وارث اعمار مکن گو نکنم