مديح علاء الدوله مسعود

شاهان پيش را که نکردند جز ستم
شاه زمانه کرد به تيغ و به خشت کم
هست او بلي خليفه يزدان دادگر
پس کي رضا دهد که رود بر جهان ستم
گويند خسروان زمانه به هر زمان
کامد علاء دولت و دين يادگار جم
ملک عجم به دين عرب کرد منتظم
مسعود پادشاه عرب خسرو عجم
زو کرد عدل ثابت يزدان و قد عدل
زو کرد ظلم زايل صنعش و ما ظلم
از آفتاب طلعت گيتي فروز او
دولت سپيد روي شده چون سپيده دم
اي روستم گشاد کشيدي کمان چرخ
گرچه کمان خود نکشيدست روستم
تو راد گنج بخشي و رادان تو را عبيد
تو شاه شاه بندي و شاهان تو را حشم
برنامه جلالت و بر جامه شرف
نام تو گشت عنوان جاه تو شد علم
دست تو وقت رادي و طبع تو گاه علم
بحريست از سخاوت و گنجيست از حکم
حشمت برد به درگه فرخنده تو راه
دولت خورد به جان گرامي تو قسم
همچون حضيض باشد بارتبت تو اوج
چون خشک رود گردد با بخشش تو يم
از روي چرخ بوسد ناهيد و مشتري
هر جا که همت تو گذارد بر او قدم
جورست بر خزانه و گنج تو از عطا
تا دست جود بر تو شد جود را حکم
از عفو و خشم تو دو نمونه ست روز و شب
وز مهر و کين تو دو نمودست شهد و سم
خم گشت اصل دور سپهر ار نه بي خلاف
عدلت بخواست برد ز پشت سپهر خم
گرد جهان ملک تو چون طوف خواست کرد
چنبر شد از جبلت و آورد سر بهم
در مجلس نعم ز تو گردد توانگر انس
وحش از تو رونق يابد در موقف نعم
اي شاه وحش و انس ز امن تو باشد انس
اندر حريم ملک تو چون وحش در حرم
گر کل اين جهان را يک موهبت کني
طبع تو را نباشد زان موهبت ندم
زر و درم عزيز بود نزد خاص و عام
تا هست و باد نام تو بر زر و بر درم
اين زر و اين درم که عزيزست زين نهاد
خوار از چه روي شد بر آن طبع پر کرم
يابند ز ايران تو روز عطاي تو
با اسب ساز بي مر و با بدره جامه ضم
چون چشم را سياه کند خنجر سپيد
چون بشنود نداي بلا نيزه اصم
يابد ز گرد روي هوا رنگ آبنوس
گيرد ز تيغ پشت زمين گونه بقم
گر همچو بحر موج زند رزمگه به خون
مرباره تو را نرسد تا به پاردم
گر هيچ شير ماندست اندر همه جهان
از تير تو گريخته در گوشه اجم
از شکل خويش عبرت گيرد چو در مصاف
هم شکل خويش بيند بر نيزه علم
رخشت همي به نعل برآرد ز بحر دود
تيغت همي به زخم برآرد ز فرق دم
در پيش سطوت تو اجل دل کند تهي
بر خوان نعمت تو امل پر کند شکم
جاه تو را هزار شرف در يکي شرف
راي تو را هزار نعم در يکي نعم
هر لحظه مملکت را نظمي و رونقي
راي تو در وجود همي آرد از عدم
گشت از نهال عدل تو گيتي چنانکه پيش
بر بوستان خزان نکند روي را دژم
شادي دولت تو چنان کرد خلق را
کاندر زمانه بيش نگيرند نام غم
چون ملک و شادي از پي تو آفريده شد
شاه و ملک تو باشي تا حشر لاجرم
خورد آب زندگاني جان تو در ازل
زد دست جاوداني بر عمر تو رقم
بزميست اين که هست سراسر سعود چرخ
پره زده به گرد بساط تو چون حشم
از گونه گونه نعمت وز جنس جنس عطر
در مجلس تو مست شده حس ذوق و شم
چندان لطيف ساخت تو را باز روزگار
تا بوستان عيش تو را کرد چون ارم
همچون شمن همي بپرستد به باغ باد
هر شاخ را که ابر طرازيد چون صنم
کرد آفتاب و نم همه طبع جهان دگر
بنگر چه کار دارند اين آفتاب و نم
هرگز به حرمت حرم اي شاه مر مرا
نامد به دل که گردم ازينگونه محترم
نه نه چو مدحت افسر حشمت بود سزد
گر مدح گوي تو شود از خلق محتشم
ار جو که ضعف تن نکند خاطر مرا
در مدح تو به عجز و به تقصير متهم
گر رنج تن برين دل من دست يافت باش
ور درد دل برين تن من خيره شد چه غم
کافتاده بود ازين پيش اين چرخ شير زخم
با جان و مال و جاهم چون گرگ در غنم
در بندگيت ازين پس چون کلک چون دوات
بندم ميان به جان و گشايم به مدح فم
بستاندم عنايت جاه تو از عنا
برهاندم رعايت راي تو از الم
وز تو جواب بنده بلا و نعم شود
زان پس که داد چرخ جوابش بلا و لم
تا از ظلم به حمله غنيمت برد ضيا
تا از ضيا به طعنه هزيمت شود ظلم
اندر بهار عشرت با خرمي بناز
واندر سراي دولت با خرمي بچم
لهو و نشاط ساخته در بزم تو به طبع
با يکدگر چو زير و بم از لحن زير و بم