نکوهش گمان و ستايش منصور بن سعيد

تا کي دل خسته در گمان بندم
جرمي که کنم به اين و آن بندم
بدها که ز من همي رسد بر من
بر گردش چرخ و بر زمان بندم
ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب در اصل خاکدان بندم
افتاده خسم چرا هوس چندين
بر قامت سرو بوستان بندم
وين لاشه خر ضعيف بد ره را
اندر دم رفته کاروان بندم
اين سستي بخت پير هر ساعت
در قوت خاطر جوان بندم
چند از پي وصل در فراق افتم
وهم از پي سود در زيان بندم
وين ديده پر ستاره را هر شب
تا روز همي بر آسمان بندم
وز عجز دو گوش تا سپيده دم
در نعره و بانگ پاسبان بندم
هرگز نبرد هواي مقصودم
هر تير يقين که در گمان بندم
کز هر نظري طويله لؤلؤ
بر چهره زرد پرنيان بندم
چون ابر ز ديده بر دو رخ بارم
باران بهار در خزان بندم
خوني که ز سرخ لاله بگشايم
اندر تن زار ناتوان بندم
بر چهره چين گرفته از ديده
چون سيل سرشک ناردان بندم
گويي که همي گزيده گوهرها
بر چرم درفش کاويان بندم
از کالبد تن استخوان ماندم
اميد درين تن از چسان بندم
زين پس کمري اگر به چنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم
از ضعف چنان شدم که گر خواهم
زاندم گره چو خيزران بندم
در طعن چو نيزه ام که پيوسته
چون نيزه ميان به رايگان بندم
کار از سخن است ناروان تا کي
دل در سخنان ناروان بندم
در خور بودم اگر دهان بندي
مانند قرابه در دهان بندم
يک تير نماند چون کمان گشتم
تا کي زه چنگ بر کمان بندم
نه دل سبکم شود در انديشه
هرگاه که در غم گران بندم
شايد که دل از همه بپردازم
در مدح يگانه جهان بندم
منصور که حرز مدح او دايم
بر گردن عقل و طبع و جان بندم
اي آن که ستايش تو را خامه
بر باد جهنده بزان بندم
بر درج من آشکار بگشايد
بندي که ز فکرت نهان بندم
در وصف تو شکل بهرمان سازم
وز نعمت تو نقش بهرمان بندم
در سبق دوندگان فکرت را
بر نظم عنان چون در عنان بندم
از ساز مرصع مديحت را
بر مرکب تيزتگ روان بندم
هرگاه که بکر معنئي يابم
زود از مدحت برو نشان بندم
پيوسته شراع صيت جاهت را
بر کشتي بحر بيکران بندم
تا در گرانبهاي دريا را
در گوهر قيمتي کان بندم
گردون همه مبهمات بگشايد
چون همت خويش در بيان بندم
بس خاطر و دل که ممتحن گردد
چون خاطر و دل در امتحان بندم
صد آتش با دخان بر انگيزم
چون آتش کلک در دخان بندم
در گرد وحوش من به پيش آن
سدي ز سلامت و امان بندم
گر من ز مناقب تو تعويذي
بر بازوي شرزه ژيان بندم
من گوهرم و چو جزع پيوسته
در خدمت تو همي ميان بندم
دارم گله ها و راست پنداري
کز دست هواي تو زبان بندم
ناچار اميد کج رود چون من
در گنبد کجرو کيان بندم
آن به که به راستي همه نهمت
در صنع خداي غيب دان بندم