به سليمان اينانج بيک فرستاده است

خوشم کردي اي قاصد خوش پيام
درين چند روزي که کردي مقام
به نزد من از بس لطافت همي
فزون گشتت هر ساعتت احترام
همي داند ايزد که بايد مرا
که باشي ازينسان بر من مدام
وليکن همي کرد نتوان گذر
ز احکام اين چرخ آئينه فام
پريشان ازو کم گرايد به جمع
شکسته ازو کم پذيرد لحام
درين کوهپايه مرا روز و شب
همي يازد اندر دم انتقام
ز هر گوشه انگيزدم فتنه اي
که با جان بر آن کرد بايد قيام
بپراندم همچو تير از کمان
بر آهنجدم همچو تيغ از نيام
گهم حلق با تاب داده کمند
گهم دست با آب داده حسام
گرازان به زير من اين نرم و گرم
که در حمله تندست و در زخم رام
همه مستي او ز جل و فسار
همه شادي او ز زين و لگام
ز گرمي چو نيلم شده روي و دست
ز خشکي چو زهرم شده حلق و کام
تن اندر عرق راست ماند بدان
که بر حال من مي بگريد مسام
ندانم در آن گرد تاريک رنگ
که ياران کدامند و خصمان کدام
شب و روز در راندن و تاختن
خور و خواب گشتست بر من حرام
نه اين تازيان را مرا و چرا
نه اين بختيان را نشاط کنام
به گرد من اين شير دل ريدکان
که از رويشان مه کند نور وام
بدنها همه در دوتويي زره
زنخها همه در دوتايي لثام
بدينسان گذارم همي روزگار
و مأمول عني منيع المرام
ولا زلت اسطو کليث العرين
علي کل خصم ابدالخصام
تو قاصد همي جست خواهي سفر
زمين کرد خواهي همي زير گام
سوي شهر آزادگان باز گرد
فزونت مرا دست و بيشست کام
چه گويي ز دل هيچ يادم کني
چو اين آرزو گشت بر تو تمام
چو آنجا رسيدي رساني ز من
سليمان اينانج بک را سلام
بزرگي که از نامه او مرا
برو عاشق و زار کردي به نام
تو گفتي که او آرزومند تست
سخن را ز نظم تو سازد نظام
نه بي نام تو لفظ او را مجال
نه بي ذکر تو عيش او را قوام
صفت هاي او گفته اي پيش من
که فخرالزمانست و خير الانام
کريميست کاندر جهان هيچ کس
نديدست چون او کريم از کرام
سپهريست گردنده بر حل و عقد
سحابيست بارنده بر خاص و عام
شکارش همه شکر آزادگان
که راديش دانه ست و حريش دام
بر جود او کم ز خاک و گل است
اگر زر پخته ست ور سيم خام
کفايت شود چيره و کامگار
چو در دست او خوش بخنديد جام
همي تا به تندر زند ابر لاف
جهانش رهي باد و گردون غلام
به دست نکوخواه او خار گل
به چشم بدانديش او صبح شام