مدح سلطان و اظهار شکران

اي نام تو بخشيده بخشنده اقسام
اقسام مکارم را بخشي است از آن نام
از امر تو و نهي تو گردون و زمانه
يکسو نکشد گردن و بيرون ننهد گام
بي قوت راي تو خرد نيست مگر سست
بي آتش طبع تو هنر نيست مگر خام
جز هيبت تو تند فلک را نکشد نرم
جز حشمت تو پير جهان را نکند رام
با باده بود لهو تو را پنجه ناهيد
با حربه بود عون تو را قبضه بهرام
بي نام تو در هيجا بران نبود تيغ
بي ياد تو در مجلس گردان نبود جام
احکام تو را دست دهد مايه انجم
تا طالع تو سود کند مايه احکام
از حلم تو بگذارد ماهي زمين زور
وز بأس تو ننمايد شير فلک اقدام
اعمال طرازي تو به سلطاني حشمت
اسلام فروزي تو به يزداني الهام
هر دست که او دست تو را نيست محرر
هر طبع که او شکر تو را نبود نظام
چون برگ فرو ريزدش انگشت ز انگشت
چون مار جدا گرددش اندام ز اندام
چون گريان بر خود و زره خندد ناچخ
چون خندان بر مغز و جگر گردد صمصام
از خون بسد اطراف شود خاک صدف رنگ
وز گرد شبه جرم شود چرخ سرب فام
چون خاک و هوا را بشود رتبت و صفوت
چون چرخ و زمين را بجهد راحت و آرام
از قلع سر رمح کند دل را وعده
وز مرگ لبت تيغ دهد جان را پيغام
بر سمت فضا سست نهد پاي امل پي
در دشت بلا سخت کند دست اجل دام
ابطال جهانگير درآيند به ابطال
اعلام صف آراي درآرند به اعلام
بر شخص ظفر جوي فتد لرزه مفلوج
بر لفظ سخنگوي زند لکنت تمتام
چون چرخ بود هيکل شبديز تو جوال
چون صبح بود چهره شمشير تو بسام
يازد به دم بردن دم رخش تو را دست
خارد ز پي خوردن خون تيغ تو را کام
آنگاه که از ميدان آيي سوي ديوان
از حل تو و عقد تو خيره شود افهام
کاندر کف کافي تو زان لعبت جادو
پيراسته و آراسته شد دولت اسلام
روز و شب انصاف و ستم روشن تيره ست
زآن قالب چون صبحش وزان تارک چون شام
در فکرت اعمال هنر همدل اسرار
بر ساحت ميدان خرد هم تگ اوهام
از رفته اثرها کند او در دل آگه
وز مانده خبرها دهد او جان را پيغام
اکنون به سر حال خود آيم که من از تو
با طالع ميمونم و با دولت پدرام
چون دهر مرا کشت به افلاس و به اغلال
کردي تو مرا زنده به احسان و به انعام
بي جهد رهانيديم از رنج به هر وقت
بي رنج رسانيديم از بخت به هر کام
بر که شمرم جود تو اي عده رادي
پيش که کنم شکر تو اي مايه اکرام
از نعمت انواع تو هر نوع مرا لاف
وز کسوت اجناس تو هر جنس مرا لام
در خدمت تو نيز شکستم ندهد عزل
در دولت تو بيش گرانم نکند وام
اقبال تو بگرفت مرا بازوي دولت
گر حادثه بر من زد ناگه نه به هنگام
از دست همي بفکندم قوت همت
بر پاي همي داردم اميد سرانجام
تا نزد هنرمند نه چون عقل بود جهل
تا پيش خرد سنج نه چون خاص بود عام
در پيشگه دولت بالش نه و بنشين
در بزمگه رامش دامن کش و بخرام
با عيش مصفا زي و با بخت مساعد
با روي چو سوسن زي و با چشم چو بادام
خوشتر به همه عمر ز امروز تو فردا
بهتر به همه وقت ز آغاز تو فرجام