تفاخر و شکوي

تخم گشت اي عجب مگر سخنم
که پراکنده بر زمين فکنم
او برويد همي و شاخ زند
من ازو دانه اي همي نچنم
از فناي سخن همي ترسم
که بغايت همي رسد سخنم
آفتابست همتم گر چند
عرضي گشت همچو سايه تنم
بار گشته ست پوست بر تن من
چون توانم کشيد پيرهنم
روزگارم نشاند بر آتش
صبر تا کي کنم نه برهمنم
هر زماني به دست صبر همي
کردن آرزو فرو شکنم
گاه در انجمن چنان باشم
که فرامش شود ز خويشتنم
گه تنها ز خود شوم طيره
گويي اندر ميان انجمنم
همه آتشکده شدست دلم
من از آن بيم دم همي نزنم
که ز تف دل اژدها کردار
پر ز آتش همي شود دهنم
سر به پيش خسان فرو نارم
که من از کبر سرو بر چمنم
منت هيچ کس نخواهم از آنک
بنده کردگار ذوالمننم
گر ز خورشيد روشني خواهد
ديدگان را ز بيخ و بن بکنم
اي که بدخواه روزگار مني
شادماني بدانچه ممتحنم
تو اگر چه توانگري نه تويي
من اگر چند مفلسم نه منم