ستايش رئيس ابوالفتح بي عديل و شکايت از گرفتاري

عمرم همي قصير کند اين شب طويل
وز انده کثير شد اين عمر من قليل
دوشم شبي گذشت چگويم چگونه بود
همچون نيازتيره و همچون امل طويل
کف الخضيب داشت فلک ورنه گفتمي
بر سوک مهر جامه فرو زد مگر به نيل
از ساکني چرخ و سياهي شب مرا
طبع از شگفت خيره و چشم از نظر کليل
گفتم زمين ندارد اعراض مختلف
گفتم هوا ندارد ارکان مستحيل
چشمم مسيل بود ز اشکم شب دراز
مردم درو نخفت و نخسبند در مسيل
اين ديده گر به لؤلؤ را دست در جهان
با او چرا بخوابي باشد فلک بخيل
روز از وصال هجر درآبم بود مقام
شب از فراق وصل در آتش کنم مقيل
چون مور و پشه ام به ضعيفي چرا کشيد
گردون به سلسله در پايم چو شير و پيل
زنده خيال دوست همي داردم چنين
کايد همي برم شب تار از دويست ميل
گه بگذرد ز آب دو چشمم کليم وار
گه در شود در آتش دلم راست چون خليل
نه سوخته در آتش و نه غرقه اندر آب
گويي که هست بر تن او پر جبرئيل
زر دست و سرخ دو رخ و ديده مرا به عشق
ز آن دو رخ منقش وز آن ديده کحيل
چون نوحه اي برآرم يا ناله اي کنم
داودوار کوه بود مر مرا رسيل
او را شناسم از همه خوبان اگر فلک
در آتشم نهد که نيارم بر او بديل
تا کي دلم ز تير حوادث شود جريح
تا کي تنم ز جور زمانه بود عليل
هرگز چو من نگيرد چنگ قضا شکار
هرگز چو من نيابد تير قدر قتيل
يک چشم در سعادت نگشاد بخت من
کش در زمان دست قضا درکشيد ميل
نه نه به محنت اندرم آن حال تازه شد
کان سوي هر سعادت و دولت بود دليل
پدرام و رام کرد مرا روزگار و بخت
خواجه رئيس سيدابوالفتح بي عديل
آن در هنر يگانه و آن در خرد تمام
آن در سخا مقدم و آن در نسب اصيل
افعال او گزيده و آثار او بلند
اخلاق او مهذب و اقوال او جميل
اي درگه تو قبله خواهندگان شده
کرد ايزدت به روزي خلقان مگر کفيل
هرگز نگشت خواهي از حال مکرمت
زيرا که تو به مکرمت اندر نه اي بخيل
محکمترست حزم تو از کوه بيستون
صافي ترست عزم تو از خنجر صقيل
طبع تو در زمستان باغي بود خرم
فر تو در حزيران ظلي بود ظليل
جز بهر خدمت تو نبندم ميان به جهد
روزي اگر گشاده شود پيش من سبيل
بر مرکب هواي تو در راه اشتياق
سوي تو بر دو ديده روشن کنم رحيل
آنم که دست دهر نيابد مرا ضعيف
آنم که چشم چرخ نبيند مرا ذليل
هرگز به چشم خفت در من مکن نگاه
ور چند بر دو پايم بنديست بس ثقيل
گوشم بدان بود که سلامم کني به مهر
چشمم بدان بود که عطايم دهي جزيل
تا ديدگان و تا دل و جانست مر مرا
باشم تو را به جان و دل و ديدگان خليل
تا چرخ را مدار بود خاک را قرار
تا کلک را صرير بود تيغ را صليل
بادت بزرگيي به همه نعمتي مضاف
بادت سعادتي به همه دولتي کفيل