ثقة الملک طاهربن علي را ستوده است

به طاهر علي آباد شد جهان کمال
گرفت عدل نظام و فزود ملک کمال
رود به حکم وي اندر فلک مدار و مسير
وزد به امر وي اندر هوا جنوب و شمال
چو مهر مملکت از صدر او فروخته روي
چو چرخ مفخرت از قدر او فراخته يال
ز بهر ساوش زايد ز خاک زر عيار
ز بهر جودش رويد ز سنگ سيم حلال
نشاط طبع جز از بزم او نديد پناه
اميد روح جز از جود او نيافت منال
هژبر هيبت او بر عدو گذارد چنگ
هماي دولت او بر ولي گشايد بال
به روز بخشش دستش به مال داد جواب
هماي دولت او بر ولي گشايد بال
به روز بخشش دستش به مال داد جواب
هر آن کسي که مر او را به مدح کرد سؤال
زهي بزرگي کت هست بر سپهر محل
زهي کريمي کت نيست در زمانه همال
اگر چه راي تو بي شک به قدر کيوانست
به نام ايزد بر ملک مشتريست به فال
تو آن کريم خصالي که چشم چرخ بلند
درين زمانه نبيند چو تو کريم خصال
به حشمت تو چنان شد جهان که بيش زباد
نه زرد گردد برگ و نه چفته گردد نال
عدو ز بار غم ار چه خميده چوگانست
همي چو گوي نيابد ز زخم سهم تو هال
زوال دشمن دين در کمال دولت تست
کمال دولت شاهيت را مباد زوال
هزار رحمت بر سال و ماه و روز تو باد
که روز بخت تو ماه است و ماه عمر تو سال
بزرگوار خدايا به حال من بنگر
که چون بگشت و همي گردد از جهان احوال
وداع کرد مرا دولت نکرده سلام
فراق جست ز من پيش از آنکه بود وصال
چو باد دي دم من سرد و دم نيارم زد
که دل به تنگي ميم است و تن به کوژي دال
درين حصار و در آن سمج تاريم که همي
نيارد آمد نزديک من ز دوست خيال
ز رنج لرزان چون برگ يافته آسيب
به درد پيچان چو مار کوفته دنبال
گهي ز رنج بپيچم گه از بلا بطپم
چو شير خسته به تير و چو مرغ بسته به بال
دلم ز محنت خون گشت و خون همي گريم
همه شب از غم عورات و انده اطفال
چه تنگ روزي مردم که چرخ هر ساعت
در افکند به ترازوي روزيم مثقال
تنم هنوز نگشته ست هم به پيري پير
وليک رويي دارم چو روي زالي زال
بدان درست که در حبس و بند بنده تو
عقاب بي پر گشته ست و شير بي چنگال
ز پيش آنکه زادرار تو بگشتم حال
نشسته بودم با مرگ در جدال و قتال
به فرش و جامه توانگر شدم همي پس از آنک
به حبس جامه من شال بود و فرش بلال
نگاه کن که چگونه زيد کسي در حبس
که فرش و جامه او از بلال باشد و شال
غلامکي که جواليست آنچه او دارد
ز بيم سرما هر شب فرو شدي به جوال
من و غلام و کنيزک بدان شده قانع
که هر سه روز همي يافتيم يک من کال
چو من نديدم رويينه و برنجينه
ز بس ضرورت قانع شدم همي به سفال
سخن نگفتم چون نرم آن سفال نبود
سفال که دهد چون نيست خود به قدر سفال
بساختي همه اسباب من خداوندا
شدم ز بخشش تو نيک روز و نيکو فال
چو نوعروسان دادي مرا جهاز که هست
چو نوعروسان پايم ز بند در خلخال
ثناي من شنو و از فساد من مشنو
حديث حاسد مکار و دشمن محتال
خداي بيچون داند که هر چه دشمن گفت
دروغ گفتم دروغ و محال گفت محال
ز رنج و غم نبود هيچ ترس و باک ولي
مرا بخواهد کشتن شماتت جهال
رهي جاه توام لازمست نان رهي
عيال جود توام واجبست حق عيال
ز کس ننالم جمله من از هنر نالم
از آنکه بر تن من جز هنر نگشت وبال
شود به آب گشوده گلو و حيلت چيست
که در گلوي من آويخته است آب زلال
درآمدم پس دشمن چو چرغ وقت شکار
چو چرز برزد ناگه بريش من پيخال
گر او ازين پس گوريش خواندم شايد
وزين حديث نبايد مرا نمود ملال
چو تيغ کند و سيه شد به حبس خاطر من
سپيد و بران گردد به يک فسان و صقال
درخت من که همي سايه بر جهان گسترد
نيافت آب و همه خشک شد به استيصال
کنون ز شاخ من ار بار مدح خواهي جست
به دست خويش کن اي دوست مرمرا ز نهال
مرا بدان تو که در پارسي و در تازي
به نظم و نثر ندارد چو من کس استقلال
زبانم ار بنگردد به هر بيان گردد
بيان حکمت سست و زبان دانش لال
گواست بر من ايزد که هر اميد که هست
به فضل تست پس از فضل ايزد متعال
بکند چرخت مسعود سعد ريش مکن
چو نال گشتي از رنج و ناله بيش منال
مجوي رزم که بازوت را بشد نيرو
مدار ياره که بازوت را نماند مجال
کريم طبعا رادا به خرمي بنشين
نشاط جوي و کرم کن به طبع نيک سگال
چو سبز گشت چمن لعل مي ستان ز بتي
که بر سپيدي رويش بود سياهي خال
هميشه تا بر دانش به حق گشاده بود
در ثواب و عقاب از ره حرام و حلال
به جشن و بزم تو مدحت ستان و خواسته ده
به مهر و کينه تو ناصح نواز و حاسد مال
چو مهر تابان تاب و چو چرخ گردان گرد
چو ابر باران بار و چو سرو بالان بال
گشاده چشم به ديدار ساقي و معشوق
کشيده گوش به آواز مطرب و قوال
هميشه باد بقاي تو در کمال شرف
وزان کمال و شرف دور باد چشم زوال