مدح امير ابوالفرج نصر بن رستم

خجسته بادا بر خواجه عميد اجل
خجسته عيد رسول خداي عزوجل
عماد ملک و ملک بوالفرج مفرج غم
که هم عماد جلالست و هم عميد اجل
اساس نصرت نصربن رستم آن که به دوست
قوام دانش و فضل و نظام دين و دول
بسوده جاه عريضش به فضل جرم فلک
سپرده راي رفيعش به صدرفرق زحل
زدوده رايش روشن تر از مه و خورشيد
ستوده رسمش شيرين تر از نبات و عسل
کجا کفايت بايد ازو برند مثال
کجا سخاوت بايد بدو زنند مثل
نه صاحبست وليکن به فعل ازوست دوم
نه حاتم است وليکن به جود ازوست بدل
اصول شادي بي طبع شاد او ناقص
رسوم رادي بي کف راد او مهمل
ز رسم فرخش اسباب مهتري جامع
ز ذات کاملش ابواب سروري مفصل
به طبع صافي او جوهر حيا قايم
ز کف کافي او ديده سخا اکحل
موفق آمد رايش چو طاعت مقبول
مصدق آمد قولش چو آيت منزل
دلش چو عقل منزه شد از مذمت و عيب
تنش چو علم مرفه شد از خطا و زلل
جمل يافت خرد زو چو تن لطف روان
شرف گرفت هنر زو چو خور ز برج حمل
چو جان ز علت صافي تنش ز عيب و عوار
چو کفر از ايمان خالي دلش ز مکر و حيل
که اين نباشد با آن به وسع يک نقطه
که آن نسنجد با اين به وزن يک خردل
ز علم فردا امروز واقف است همي
که علم دارد گويي دلش ز علم ازل
ايا به عقل و کفايت ز عاقلان او حد
ايا به فضل و شهامت ز فاضلان افضل
به جود و علم شبيهي به حيدر کرار
به قول و فعل بديلي ز احمد مرسل
رهي نثر تو شايد هزار چون جاحظ
غلام نظم تو زيبد هزار چون اخطل
فلک نداند حل کرد مشکلات تو را
تو مشکلات جهان را کني به دانش حل
بزرگوارا گيتي به کام دل گذران
که هيچ کس را با تو نماند جنگ و جدل
به ماضي ار ديدي رنجي از تغير دل
هزار راحت بيني کنون به مستقبل
به رغم حاسد شهريار حاسد مال
بدين عمل بفزودت خطاب و جاه و محل
سزد که سربفرازي بدين خطاب شريف
سزد که پي بگذاري برين بزرگ عمل
هميشه تا نبود چون سريع بحر رجز
هميشه تا نبود چون خفيف بحر رمل
مباد نام تو از دفتر بقا مدروس
مباد عمر تو از علت فنا معتل