شکايت از حاسدان

تاکيم از چرخ رسد آذرنگ
تا کيم از گونه چون باد رنگ
خاکم کز خلق مرا نيست قدر
آبم کز بخت مرا نيست رنگ
شب همه شب زار بگريم چو شمع
روز همه روز بنالم چو چنگ
عيشي در انده تيره چو گل
طبعي از دانش روشن چو رنگ
در دل و در ديده من سال و ماه
آذر برزين بود و رود گنگ
پشتم بشکست ز آسيب چرخ
زانکه بکبر اندر بينم پلنگ
طبع و دلم پرگهر دانش است
زانهمه سختي که کشيدم چو سنگ
باشد پيوسته سپهر اي شگفت
با بد و با نيک به صلح و به جنگ
تيغ جهان گيران زنگار خورد
آئينه غران صافي زرنگ
هين منشين بيهده مسعودسعد
برکش بر اسب قضا تنگ تنگ
خرد مکن طبع نه چرخيست خرد
تنک مکن دل نه جهانيست تنگ
نه نه از عمر نداري اميد
نه نه در دهر نداري درنگ
از پي يک نور مبين صد ظلام
وز پي يک نوش مخور صد شرنگ
تات نپرسند همي باش گنگ
تات نخوانند همي باش لنگ
سود چه از کوشش تو چون همي
روزي بي کوششت آيد به چنگ
روزي بي روزي هرگز نماند
در دريا ماهي و در کوه رنگ
اي که مرا دشمن داري همي
هست مرا فخر و تو را هست ننگ
مردم روزي نزيد به حسود
دريا هرگز نبود بي نهنگ
والله اگر باشي همسنگ من
گرت بسنجد به ترازوي سنگ