ستايش يکي از فرمانروايان

ايا فروخته از فر و طلعتت او رنگ
زدوده راي تو ز آيينه ممالک زنگ
بلند راي تو خورشيد گنبد دولت
خجسته نام تو عنوان نامه فرهنگ
ز نور راي تو مانند روز گردد شب
ز لطف طبع تو مانند آب گردد سنگ
به رأي و قدر تنت را ز چرخ باشد عار
به جود و علم دلت را ز بحر باشد ننگ
ولي به دولت تو بر شود به چرخ بلند
عدو ز هيبت تو در شود به کام نهنگ
ز بهر تيغ تو پر گوهر آهن و پولاد
ز بهر تير تو پر صورتست چوب خدنگ
کدام شاه که او از تو نستدست امان
کدام مير که او نيست نزد تو سرهنگ
سپهر عاجز گردد به تو به روز شتاب
زمانه حيران گردد ز تو به گاه درنگ
ز هيبت تو شود سست دست و پاي فلک
چو بر کميت تو اي شاه تنگ گردد تنگ
غبار خنگ تو در ديده پلنگ شدست
ازين سبب متکبر بود هميشه پلنگ
سپيد روز شود بر مخالفانت سياه
فراخ گيتي بر دشمنانت گردد تنگ
خدايگانا اگر برکشند حلم تو را
سپهر و چرخ بسنده نباشدش پاسنگ
کنون که کردي شاها سوي هزار درخت
به شاد کامي و پيروزي و نشاط آهنگ
درو چو صبر تو اي شاه سبز گشت درخت
درو چو خنجر بي رنگت آب شد چون زنگ
جهان به زيب و به زيور چو لعبت آذر
زمين به نقش و به صورت چو نامه ارژنگ
چو زلف يار شبه زلف شد هوا از بوي
چو روي يار پري روي شد زمين از رنگ
مگر جهان را اين فصل جادويي آموخت
از آن پديد کند هر زمان دگر نيرنگ
بخواه باده نوشين شها و نوش کنش
به بانگ و ناله بربط به لحن و نغمه چنگ
خدايگانا تا شاه آسمان دايم
گهي سوي بره آيد گهي سوي خرچنگ
هميشه باد برايت فراخته رايت
هميشه باد به رويت فروخته اورنگ