هم در مدح او

شد مايه ظفر گهي آبدار تيغ
يارب چه گوهرست بدينسان عيار تيغ
گر داشت بر زمرد و لؤلؤ چرا کنون
در باغ رزم شاخ بسد گشت بار تيغ
لاله کند به خون رخ چون زعفران خصم
گر نه دراز خزان شکفد نوبهار تيغ
آتشکده شود دل سندان نهاد مرد
زان آبدار صفحه سندان گداز تيغ
در ظل فتح يابد عالم لباس امن
چون شد برهنه چهره خورشيدوار تيغ
چون بخت ملک تيغ سپارد به شاه حق
جان هاي اهل باطل زيبد نثار تيغ
دست زمانه ياره شاهي نيفکند
در بازويي که آن نکشيدست بار تيغ
گلهاي لعل گردد در بوستان ملک
خون هاي تازه ريخته در مرغزار تيغ
از تيغ بي قرار گشايد قرار ملک
جز در دل حسود مباد قرار تيغ
سر سبز باد تيغ که در موت احمرست
جان عدوي ملک شه از انتظار تيغ
سلطان علاء دولت کز يمن دولتش
در ضبط دين و دنيا عالي است کار تيغ
مسعود کز سعادت فرش فتوح ملک
بگذشت از آنچه آمدي اندر شمار تيغ
مر ملک را ز تيغ حصاريست آهنين
تا دست شاه باشد عالي حصار تيغ
تيغ اختيار کرد که عالم بدو دهند
چرخ اعتراض نارد بر اختيار تيغ
با روي دادزي سفر آن مي کند که آن
بر روي روزگار بود يادگار تيغ
اکنون به فخر تيغ سخنور شود که آن
از کرده هاي مفخر او افتخار تيغ
روزي که مغز مردان گردد غذاي تير
جايي که جان گردان باشد شکار تيغ
در وصف کارزار برآيد دخان مرگ
در تف رزمگاه بخيزد شرار تيغ
آواز تندر آرد در گوش باد گرز
باران خون چکاند در تن بخار تيغ
چونان همي درآيد در کار و بار حرب
کافزون کند ز سطوت خود کار و بار تيغ
گه بر تن گروهي درد دثار عمر
گاهي ز خون قومي سازد شعار تيغ
بوسه دهد سپهر بر آن دست فرخش
چون آرزوي تيغ نهد در کنار تيغ
از بهر غرقه کردن و سوز مخالفت
با هم موافقند به طبع آب و نار تيغ
اي خسروي که ملک تو را جانسپار گشت
وز رنج گشت حاسد تو جانسپار تيغ
تو کيقباد تختي و نوشيروان تاج
افراسياب خنجر و اسفنديار تيغ
آن غم گرفت جان بدانديش ملک تو
کانرا شفا نباشد جز غمگسار تيغ
آموخت درفشاني و ياقوت و زر ناب
زانرو بود که دست تو گشته ست يار تيغ
با زر روي دشمن و ياقوت خون خصم
اندر يمين تو چه کم آيد يسار تيغ
يکرويه کرد خواهد گيتي تو را از آن
دو رو ازين جهة شده مشخص نزار تيغ
تا حد تيغ باشد نصرت از ملک
تا نوک کلک باشد مدحت نگار تيغ
باد آن خجسته دست تو در زينهار خلق
کاورده دين حق را در زينهار تيغ
توقيع باد نامت برنامه ظفر
تاريخ باد کارت بر روزگار تيغ