مدح عبدالحميد بن احمد

در تو اي گنبد اميد و هراس
گردش آس هست و گونه آس
سبز و خرم چو آسي اندر چشم
باز بر فرق تيز کرد چو آس
نه غلط مي کنم تو داري تو
فعل الماس و گونه الماس
اين چنين آفريده گشت جهان
شغل از انواع و مردم از اجناس
فلک سفله نحس گردد و سعد
خوشه عمر دانه دارد و داس
اي فلک شرم تا کي اين نيرنگ
اي جهان تو به تا کي اين وسواس
مژه بر پلکم ار شود پيکان
موي بر فرقم ار شود سرپاس
نايدم باک از آنکه ايمن کرد
تن و جان من از اميد و هراس
خواجه عبدالحميد بن احمد
مفخر گوهر بني عباس
آنکه او را قياس وصف نکرد
زانکه شد وصف او محيط قياس
نيست بي او جهان جهان چونانک
بي مي ناب کاس نبود کاس
رتبت جاه و کثرت جودش
در جهان نه امل گذاشت نه ياس
راي او را فلک نشاند حرون
حلم او از زمانه برد شماس
خنجر آبداده را ماند
آن دل باد طبع آهن باس
اين نبوده تو را خرد معيار
وي نگشته تو را هنر مقياس
تير وهم تو کز کمان بجهد
نجم برجيس باشدش بر جاس
تيغ راي تو خرد سپر نکند
گر چه چرخ فلک شود پر آس
در شب نعش و انجم معني
در کف تو فلک شود قرطاس
روح را لفظ تو لطيف سخن
چشم را خط تو لذيذ نعاس
اي ز نعت تو عاجز و حيران
وهم حذاق و فکرت کياس
از امارت دل تراست غذا
وز وزارت تن تراست لباس
گو ز وسواس خيزد اصل جنون
به جنون مي کشد مرا وسواس
دل من تنگ کرد و مظلم کرد
وحشت آز و ظلمت افلاس
روز چون عندليب نالم زار
همه شب چون خروس دارم پاس
کرد گردون ز توزي و ديبا
کسوت و فرش من به شال و پلاس
چون قلم زردم و نزار و نوان
اندرين روزگار چون انقاس
با چنين حال و هيأت و صورت
باز نشناسدم کس از نسناس
شغلم افزون ز شغل غواصي است
روزيم کم ز روزي کناس
نيست چون من کس از جهان مخصوص
بالبليات من جميع الناس
همه انفاس من مدايح تست
زان همي زنده داردم انفاس
جز سپاس تو نيست بر سر من
آفريننده را هزار سپاس
بشنوم نيک و بد ببينم راست
منم امروز مانده در فرناس
تو شناسي همي که شعر مرا
نشناسد تمام شعر شناس
بر زر مدح نفکنم حملان
ديبه نظم را نبافم لاس
از تو قيمت گرفت گفته من
نه عجب زر شود ز مهر نحاس
فرق کن فرق کن خداوندا
گوهر از سنگ و ديبه از کرباس
مادح خوش را به عدل ببين
بنده خويش را به حق بشناس
متنبي نکو همي گويد
باز دانند فر بهي ز آماس
اين قصيده که من فرستادم
دل و جان را به دوست استيناس
بوي ازو يافت طبله عطار
شکل ازو برد کلبه نخاس
ماه را تا به دل شود هر ماه
شکل سيمين سپر به زرين داس
چرخ گردان بود به هفت اقليم
جسم کوشان بود به پنج حواس
همتت را چو چرخ باد علو
دولتت را چو کوه باد اساس