به ابوالفرج نصر بن رستم نوشته است

اي کينه ور زمانه غدار خيره سار
بر خيره تيره کرده به ما بر تو روزگار
هر هفته انده دگر آري به روي ما
رنجي دگر به هر گه در ليل و در نهار
يک روز راحتي و يکي هفته رنج و غم
يک ماه برقراري و يک سال بي قرار
بر بندگان اگر بستيزست کار تو
بر خواجه عميد چرايي ستيزه کار
بر نصر رستم از چه ستمگار گشته اي
در مهتري نبود ستمگر به هيچ کار
آن بوالفرج که داد جهان را ز غم فرج
اکنون هم از جهان تو برآري همي دمار
آن مهتري که دستش درياي قلزم ست
دريا کنار مانده او راست بر کنار
اي چون مه چهارده در کاهش و کمي
مه را ز کاستن نبود هيچ ننگ و عار
ماه ار همه تمام نکاهد هر آنچه هست
آخر برآيد از فلک از چه نزار و زار
آخر فزون شود که فزوني ز کاستيست
وز پستي آردش بر بلندي ده و چهار
جويي که آب رفته بود روزي اندرو
آخر هم اندرو کند آن آب رهگذار
اين گردش فلک نه همه بر نحوست است
آخر سعادتيست در اين اختر و مدار
آخر به کام دل برسي و هواي دل
آخر زمانه با تو کند باز افتخار
اي روزگار خواجه اگر خواجه جو شدي
باز آي باز خواجه و او را به پاي دار
داني که کامگارتر از تو نبود کس
در مرتبت زهر که صغارند و از کبار
خارا خمير گشت به فرمان او همي
سهمش پديد کرد ز دريا همي غبار
عدلش همي بشست ز دندان مار زهر
فضلش همي برست گل از خاک خشت و خار
اي راي تو بر اسب زمانه سوار نيک
هر چند خود زمانه به ما بود بر سوار
از فر و از سعادت اندر ديار هند
فرشي فکنده اي تو کس از جود پود و تار
اميد ما همه به همان روزگار تست
يارب تمام کن تو اميد اميدوار
هر چند بارهاي گران بر زمين بسيست
آخر چو حلم تو نکشيدست هيچ بار
آمد گه برآمدن آفتاب تو
تا کي ز بام صبح برآيد ز کوهسار
ناگه شعاع روي تو بدرخشد اي عميد
خشنود گردد از تو همه ملک هوشيار
اي آنکه از نکويي و از نام نيک تو
بس مرد شوربخت که گشتست بختيار
اي دستگير شاعر ممدوح با فتوح
اي حق شناس مهتر و حقدار حقگزار
داني که بنده را بر تو حق خدمتست
آن خدمتي که ماند ز من تا گه شمار
از بنده يادگار جهان ماند مدح تو
هرگز مباد از تو جهان مانده يادگار
از غلظتي و وصلت غلظت همي کند
مر را بزرگ و نکو نام و نامدار
انديشه برات دهي چون نداشتي
دادي به بنده صلت و شد کار چون نگار
شرح برات بنده به بوبکر گفته شد
طوسي که نيستش به نيشابور و طوس يار
تا آب و آتش آيد پيدا همي ز ابر
تا خاک را غبار بود ابر را بخار
عز و بقات باد و سرت سبز و تن درست
دلشاد و شادکام و تن آباد و شادخوار
مسپار دل به انده و گيتي همي سپر
مگذر تو از جهان و جهان خوش همي گذار