ستايشگري

خسروا چون تو که ديدست افتخار و اختيار
خسروان را اختياري خسروي را افتخار
شاهي و شيري و هر شاهي و هر شيري که هست
مانده از هول تو اندر اضطراب و اضطرار
ذات جاهت را نشانده کامگاري بر کتف
عدل ملکت را گرفته بختياري در کنار
عدل و حق را سعي و عون تو يسارست و يمين
ملک و دين را امر و نهي تو شعارست و دثار
آفتابي گاه بزم و آسماني گاه رزم
خسروي روز شکار و کيقبادي روز بار
جوهر ارواح با کين تو بگذارد عرض
عنصر اجسام بي مهر تو نپذيرد نگار
مجلس و درگاه تو اندر جهان گشتست و باد
کعبه فرياد خواه و قبله اميدوار
مهر خواندم همتت را مهر از آن بفزود فخر
چرخ گفتم رتبتت را رتبتت را کرد عار
پادشاه دادورز و شهريار گنج بخش
دير زي اي پادشاه و شاه زي اي شهريار
روزگار پادشاهي از تو شاد و خرم است
اينت عالي پادشاهي اينت خرم روزگار
پايدار و استوارست از تو دين و مملکت
پايداري پايدار و استواري استوار
يادگار حيدر و رستم تويي اندر نبرد
رستمي با گاوسار و حيدري با ذوالفقار
بي گمان از آب انعام تو کوثر يک حباب
بي خلاف از آتش خشم تو دوزخ يک شرار
گه بهار از بخشش تو گشته هنگام خزان
گه خزان از مجلس تو گشته هم طبع بهار
دانش اندر حل و عقد آموزگار ملک تست
به ز دانش ملک را هرگز که ديد آموزگار
ديده هاي بيکران چهره چرخ کبود
شد سپيد ايرا که ملکت را بسي کرد انتظار
تيغ و رخشت آبدار و تابدارست و ظفر
در سر آن آبدار و در تن اين تابدار
بوي مغز و رنگ دل تير و سنان تو نيافت
وجه نام اين و آن شد مغز جوي و دل گذار
آنکه دارد مغز پيش تو نيايد در مصاف
وآنکه آمد پيش تو بي دل شود در کارزار
گر چه بر شيري نباشد هيچ گاوي را ظفر
گردن شيران شکستي تو به گرز گاوسار
ژنده پيلان تو گردانند چون حمله برند
غارها را کوه کوه و کوهها را غارغار
همچو خاک اندر درنگ و همچو آب اندر شتاب
همچو آتش در نهيب و همچو باد اندر نهاد
عمر و جان از هر يکي ترسان و لرزانست از آنک
هر يکي چون اژدهايي جان شکار و عمر خوار
چون حصاري از بلندي و ز تن سنگين او
پست گشته بر زمين چون خاک بر سنگين حصار
گرز خارا و ز آهن خاست اهل تيغ تو
پس چرا زخمش برآرد زآهن و خارا دمار
شد ز مور و مار پنداري مرکب زآنکه هست
روي او بر چشم مور و حد او با زخم مار
جان بدخواهان تو در قبضه ترکان تست
يک تن تنها از ايشان و ز بدخواهان هزار
کيفر از شمشيرشان برده نهنگ تيزچنگ
چاشني تيرشان خورده هژبر مرغزار
اين دليران و يلان و گردنان و سرکشان
نوذرند و بيژنند و رستم و اسفنديار
پادشاها هفت کشور در مقام دار و گير
هم بدين ترکان بگير و هم بدين ترکان سپار
اي گزين کردگار از گردش چرخ بلند
صورت عالم دگرگون شد به صنع کردگار
بار کافور ترست از شاخ خشک بيدمشک
کابر لؤلؤ بار بوده باز شد کافور بار
آب چون مي بوده روشن گشته شد همچون بلور
در قدح هاي بلورين مي گسار اي ميگسار
پر سمن شد باغ همچون لاله گردان جام مي
گر چه نه وقت سمن زارست و وقت لاله زار
هر رهي کآن خوشتر و هر باده اي کآن تلختر
مطربا آن ره سراي و ساقيا آن باده آر
گر چه بيني توده برف اندر ميان بوستان
نقشبند بوستان پر نقش هاي قندهار
زود خواهد کرد باغ و راغ و دشت و کوه را
گوهر آگين همچو تاج شهريار تاجدار
نوبهاري روي بنمايد چو روي دوستان
گر چه يابي آب بسته بر کران رودبار
باز ابر آرد ز دريا در و لؤلؤ روز و شب
تا کند بر کنگره ايوان سلطاني نثار
شهريارا ماهي آمد بس عزيز و محترم
با مبارک عهد و مهر ايزد پروردگار
مي به رغبت نوش و سنگ انداز کن با دوستان
زانکه گردون کرد جان دشمنان را سنگسار
باده و شادي و رادي هر سه يکجا زاده اند
اين مر آن را پشتوان و آن مر اينرا دستيار
راي رادي خيزدت بر دست جام باده نه
بار شادي بايدت در طبع تخم باده کار
اي چو مهر و ابر دايم نورمند و سودمند
نور اين بس بي قياس و سود آن بس بي شمار
تا بتابد مهر بر عالم بسان مهر تاب
تا ببارد ابر بر گيتي بسان ابر بار
کام جوي و کام ياب و کام خواه و کام ران
شادکام و شاد طبع و شادمان و شاد خوار