مدح عميد علي سالار

اي باد بروب راه را يکسر
وي ابر ببار بر زمين گوهر
اي خاک عبير گرد بر صحرا
وي ابر گلاب کرد در فرغر
اي رعد منال کامل آن مرکب
کز نعره او سپهر گردد کر
وي برق مجه که خنجري بيني
کز هيبت آن بيفسرد آذر
اي چرخ سپهر محمدت بشنو
وي چشمه مهر مرتبت بنگر
اي گرسنه شير در کمين منشين
وي جره عقاب در هوا مگذر
بر باره نشست فتنه شيران
هان اي شيران ز راه يکسوتر
کامد سپهي که کرد يک ساعت
صحرا را کوه و کوه را کردر
در پيش سپه مبارزي کورا
مانند نگفته اند جز حيدر
سالار عميد خاصه خسرو
آن داده بدين و ملک و دولت فر
فرزانه علي که در همه گيتي
يک مرد چنان نژاد از مادر
از آن همه گردنان سرنامه
وان از همه سرکشان سردفتر
در چشم کمال عقل او ديده
بر گردن ملک راي او زيور
مردي سو دست و طبع او مايه
رادي عرضست و دست او جوهر
اي بزمگه تو صورت فردوس
وي رزمگه تو آيت محشر
خردست چو مکرمت کني دريا
لنگست چو حمله آوري صرصر
آني که به گاه حمله افکندن
بر شخص تو جبرئيل پوشد پر
مومست به زير تيغ تو جوشن
گردست به زير گرز تو مغفر
تيغ تو بود به حمله در دستت
همگونه شکل و برگ نيلوفر
ماننده برگ لاله گرداني
چون بردي حمله بر صف کافر
امسال تو را چو وقت غزو آمد
از عون خداي و نصرت اختر
از راه بخاست نعره و شيهه
چونان که در ابر قيرگون تندر
بر که بچکيد زهره تنين
در بيشه بکاست جان شير نر
از خاک برست عنبر سارا
وز کوه گشاد چشمه کوثر
بر آرزوي جمال ديدارت
بگشاد به باغ ديدگان عبهر
هر جا که روي و خيزي و باشي
اقبال و ظفر تو را بود رهبر
گويي نگرم همي در آن ساعت
کآواز ظفر بخيزد از لشکر
وز خنجر تو به دولت عالي
گردد ستده ولايتي ديگر
از گرد سپه هوا شود تاري
وز خون عدو زمين شود احمر
برداشته فتحنامه ها پيکان
زي حضرت پادشاه دين پرور
او خرم و شاد گشته از فتحت
و آگاهي داده زآن بهر کشور
فرموده جواب و گفته سر نه
هر جا که ببايد اندر آن کشور
وان خطبه به نام تست ارزاني
تا خدمت تو بداده باشد بر
بر نام تو خطبه اي کنم انشا
تا برخوانند بر سر منبر
چونانکه ز بس فصاحت و معني
در صنعت آن فرو چکانم زر
خدمت پس خدمتيست از بنده
گر نيستمي فتاده بر بستر
ليکن چه کنم که مانده ام اينجا
بيمار و ضعيف و عاجز و مضطر
از جور فلک سري پر از انده
وز آتش غم دلي پر از اخگر
يک ذره نماند آتش قوت
بر جاي بمانده ام چو خاکستر
چون موي شده تن من از زاري
چون نامه شده ز غم دلم در بر
نه طبع معين من گه انشا
نه دستم در بياض ياريگر
قصه چه کنم ز درد بيماري
شيرين جانم رسيده با غرغر
دل بسته به حسن رأي ميمونت
اميد به فضل ايزد داور
ور بگذرم از جهان ز غم رستم
تو باقي مان و از جهان مگذر
جز بر سر فخر و مرتبت منشين
جز ديده عز و خرمي مسپر
در حکم تو باد گردش گيتي
در امر تو باد گنبد اخضر