در مدح ابونصر منصور

مملکت را به نصرت منصور
روزگاري پديد شد مشهور
عارض ملک پادشا که ازوست
رايت او چو نام او منصور
نور عدلش زمانه را سايه ست
سايه دولتش جهان را نور
عزم او باد را نگفته عجول
حزم او کوه را نخوانده صبور
اي به ترجيح فخر نامعجب
وي به عز کمال نامغرور
ملک را از تو دولتي عالي
عدل را از تو عالمي معمور
اين بدان بي غم از هراس خلل
وان بدين ايمن از نهيب فتور
بارگاه تو کارگاه وجود
پايگاه تو پيشگاه صدور
با عطاي تو زار گريد زر
با ثناي تو زور گيرد زور
بر تو بر تن وضيع و شريف
مهر تو در دل اناث و ذکور
غرض از مدت بقاي تو بود
رفته و مانده سنين و شهور
سبب عزت و سخاي تو گشت
زاده و داده جبال و بحور
گر بپاشي به يک سخا گنجي
نبوي نزد خويشتن معذور
ور برآري به کينه زآب آتش
نشمري بدسگال را مقهور
ملک عدل تا به تخت نشست
به ز راي تو نامدش دستور
باعث لهو را نديد مزيد
خوشتر از حسن تو نبودش سور
نرسد بي مؤونت به ذلت
طمعه و دانه وحوش و طيور
نبود بي طراوت بزمت
سيري و مستي نشاط و سرور
تشنگان اميد فضل تو را
ننمايد جهان سراب غرور
خفتگان فريب کين تو را
بر نيانگيزد از زمين دم صور
جز کف راد تو اميد که کرد
غرقه موج آز را به عبور
جز دم داد تو نويد که داد
کشته تيغ ظلم را به نشور
پست اعراض تو نگشت بلند
مست انعام تو نشد مخمور
حشمتت را نخيز باز حريص
دشمنت را گريز زاغ حذور
بدسگال تو و تجمل او
شبهي دارد از سگ و ساجور
نيستش ترس کايمنش کردست
از تو عفو حمول و حلم وفور
طعمه شير کي شود راسو
مسته چرخ کي شود عصفور
باره تو تبارک الله چيست
گهي آسوده و گهي رنجور
نيک آسان بودش بس دشوار
سخت نزديک باشدش بس دور
تازش او به حرص چون صرصر
گردش او به طبع چون در دور
تگ او اگر کند عجب نبود
وهم را در صميم دل محصور
و آتش نعل او بدي نه شگفت
گر مزاج هوا کند محرور
وان بريده پي شکافته سر
در کفت ساحريست چون مسحور
سخت نالان چو ناقه معلول
زار و گريان چو عاشق مهجور
نکته ها گيرد از هنر مرموز
حرفها گيرد از خرد مستور
گل کفاند بخار در ميدان
در چکاند ز مشک بر کافور
ديده بي ديدگان براي العين
شکل مقسوم و صورت مقدور
اي به هر فضل ذات تو ممدوح
وي به هر خير سعي تو مشکور
حله طبع باف وصف تو را
بوده انفاس صدق من مزدور
گوهر گنج ساي مدح تو را
گشته غواص ذهن من گنجور
خاطر بدپسند من شاهيست
بر عروسان مدحت تو غيور
جمع کرده ز بهر زيورشان
در منظوم و لؤلؤ منثور
لعبتاني که کرده انفاسش
سر فرازند بر نجوم و بدور
زلفشان از فکنده آهو
لبشان از نهاده زنبور
همگان را به ناز پرورده
دايه رنج در ستور و خدور
نقش کرده به حسن برغيشان
تاج کسري و ياره فغفور
ليکن از رنج برده طبعم هست
راحتي دون نقثة المصدور
فوز نايافته شدم مانده
نجح نايافته شدم مغمور
چون شکايت کنم که فايده نيست
من ضمان علي الکريم يجور
دهر بي منفعت خريست پليد
چرخ بي عافيت سگيست عقور
بوم چالندرست مرتع من
مار و رنگم درين ثقاب و ثغور
کوههايي ست رزمگاه مرا
خواهر جودي و برادر طور
هر بلندي که لنگ و لوک شدست
از پس و پيش آن قبول و دبور
گل سختش به سختي سندان
شخ تندش به تيزي ساطور
ميزبانان من سيوف و رماح
ميهمانان من کلاب و نمور
غو کوس و غريو بوق مرا
لحن نايست و نغمه طنبور
آرزو باشدم که هر سالي
باشم اندر دو بقعه طنبور
بدو فضل اندرين دو فضل جليل
غيبت من بدل شود به حضور
که مرا خوشتر از گلاب و عبير
آب غزنين و خاک لوهاور
نيست روزي دگر چه انديشه
بر به آمد شد از هوا مقصور
در قدر تا کجا رسد پيداست
قوت آفريده مجبور
کعبه جاه تو ملي و وفيست
به قضاي حوائج جمهور
پس چرا اندرو مرا نبود
حج مقبول و عمره مبرور
نه مرا حاجتي ازو مقضي
نه مرا طاعتي ازو مأجور
خود نکردم گنه و گه کردم
هست اندر کرم گنه مغفور
خيره خلق الوف تو بي جرم
به چه معني ز من شدست نفور
که نسيم صباي لطف تو شد
شب و روز مرا سموم خدور
ويحک اي آسمان سال نورد
کي رهيم از حريق اين باحور
آخر اي آفتاب روز افزون
کي دمد صبح اين شب ديجور
تا بود باغ و راغ را هر سال
به ربيع و خريف زينت و حور
زلف شاه اسپرغم و روي سمن
چشم بادام و ديده انگور
باد عيشت به خرمي موصوف
باد روزت به فرخي مذکور
روزگارت رهي و بخت غلام
فلکت بنده و جهان مأمور
از ازل دولت تو را توقيع
به ابد نعمت تو را منشور
تر و تازه خزان تو چو بهار
خوي و خرم روان تو چو سحور
ناله صدرت از سرور و سرير
ظلمت بزمت از بخار بخور