هم در ثناي آن پادشاه و تهنيت فتح اکره

ايا نسيم سحر فتح نامه ها بردار
به هر ولايت از آن فتح نامه اي بسيار
ز فخر منشين جز بر سر شهان بزرگ
ز عز مسپر جز ديده ملوک کبار
بدين مهيني اخبار خلق نشنيدست
مگر نگويي در کوه و بيشه اين اخبار
به کوه و بيشه نماند پلنگ و شير از بيم
چه گيرد آن گه شاه جهان به روز شکار
مبشران را راه گذر بيارايند
به هر ولايت رسم اين چنين بود ناچار
مبشري تو و آراسته ست راه تو را
بهار تازه و نوروز خرم از گلزار
خوازه بست ز گلبن همه فراز و نشيب
بساط کرد ز سبزه همه جبال و قفار
به باغ بلبل و قمري و عندليب از لهو
کشيده الحان چون ارغنون موسيقار
بدين بشارت چون بگذري به هر کشور
فشاند ابر هوا بر تو لؤلؤ شهوار
ز بهر آنکه مگر بر زمين مقام کني
زمين بپوشيد از سرخ گل شعار و دثار
بدان که تا نرسد بر تو تابش خورشيد
کشيد چرخ مظله ز گونه گونه بخار
به بوستان و به باغ از براي ديدن تو
ز بس شکوفه سراپاي ديده گشت اشجار
به باغ برگذري شاخ ها ز ميوه و گل
دو تا شوند به خدمت به پيش تو هموار
ازين نشاط ببالد چنار و سرو سهي
ز لهو لعل شود روي لاله و گلنار
ايا نسيم سحر عنبرين دم تو کنون
کند زمين و هوا را چو کلبه عطار
بدين خبر تو جواني دهي به عالم پير
کني چو خلد جهان را ز نعمت بسيار
کنون ز فر تو در باغ ها پديد آمد
ز جنس جنس نبات وز گونه گون ازهار
ره تو سر بسر آراست نوبهار گزين
تو مي خرام به صد مرتبت مبشر وار
به هفت کشور چون اين خبر بگويي تو
ملوک جان و روان پيش تو کنند نثار
پيام خواهم دادن تو را به هفت اقليم
چو فتح نامه بدادي پيام هم بگزار
تو خود مشاهد حالي و بوده حاضر
به کارزار شهنشه پيام من به چه کار
بگو که چون ملک عصر سيف دولت و دين
خدايگان جهان خسرو صغار و کبار
ز بهر نصرت اسلام را ز دارالملک
به بوم هند در آورد لشکر جرار
بدان که تا نبود لشکري گران و بزرگ
خياره کرد ز لشکر چهل هزار سوار
چو چرخ کينه کش و چون زمانه با قوت
چو ابر طوفان فعل و چو ابر صاعقه بار
رهي گرفته به پيش اندرون دراز و مهيب
همه زمينش سنگ و همه نباتش خار
شعاع کوکب ثابت به چرخ بر رهبر
مسير ديو دژآگه به خاک بر هنجار
همي خراميد اندر ميان هندستان
فراشته سر رايت به گنبد دوار
سپهر نيک سگال و زمان فرمان بر
خداي راهنماي و ملايکه انصار
بدو ملوک ز اطراف روي بنهادند
چنان که آيد از آفاق سوي بحر انهار
کمينه خدمت هر يک ز تن که صد بدره
کهينه هديه هر يک ز جامه صد خروار
گهي گذاشت حصار و گهي گذاشت زمين
گهش مقام به بيشه گهش نزول به غار
چو مي گذشت گذر کرد رايت عاليش
به گرد تيره بپوشيد چرخ آينه وار
حصار اگره پيدا شد از ميانه گرد
بسان کوه بر او باره هاي چون کهسار
به حسن رتبت او نارسيده دست قضا
نکرده با وي غدري زمانه غدار
سپه چو دايره پيچيد گرد حصن و همي
نمود حصن ازو همچو نقطه پرگار
به کارزار زده دست و گرم گشته نبرد
ز تيغ آهن سنب وز تير خاره گذار
به خواب ديد دگر شب امير آن چيپال
يکي بلندي و او بر سرش گرفته قرار
شده هراسان از جان و گرد بر گردش
همه سراسر پر شرزه شير و افعي مار
ز دور ديده يکي مرغزار خرم و سبز
درو کشيده يکي سايبان پر زنگار
نهاده تختي زرين بر او فرشته وشي
دو فوج حور کمر بسته بر يمين و يسار
خيال دولتش آمد فراز و گفت بدو
که از ضلالت خود گشت بايدت بيزار
ببايدت بر آن سايبان رنگين شد
وز آن فرشته ببايدت خواستن زنهار
چو ديد چيپال اين خواب سهمگين در وقت
گرفت لرزه و گشت از نهيب آن بيدار
يقين شد او را کان سايبان محموديست
درو نشسته شاه فريشته کردار
سراييان و غلامان دو فوج بسته کمر
سپاه اوست چو شير و چو مار گرد حصار
چو شمع روز شد از کله کبود پديد
زمين ز حله زربفت سرخ کرد و شعار
امير اگره چيپال از سر گنبد
فرو دويد و به پست آمد از بلند حصار
سراي پرده سيفي بديد و خدمت کرد
بز دو دست و بکند از ميان خود زنار
پيام داد به خسرو که اي بزرگ ملک
گناه کردم و کردم بدان گناه اقرار
به بندگيت مقرم توام خداوندي
گذاشتم همه عصيان تو جرم من بگذار
اگر تو عفو کني بر دلم ببخشايي
کنم ز تن که به بالاي اين حصار انبار
جواب داد شهنشاه سيف دولت و دين
که آمدم به غزا من بدين بلاد و ديار
حصار ديدم بي مر و ليک هر يک را
گشاده بود بدين لشکر هدي صدبار
همي بجستم حصني عظيم و دوشيزه
که در جهان نبدش هيچ خسرو و سالار
کنون که يافته ام اين حصار اگره را
ازين حصار برآرم به تيغ و تير دمار
ملوک را همه مقصود سيم و زر باشد
مر مراد همه عفو ايزد دادار
پس آنگهي به سپه گفت جنگ پيوندند
من اين حصار بگيرم به عون ايزد بار
سپاه گرد حصار اندر آمدند چنانک
مبارزان را چون ليل مي نمود نهار
حصار اگره مانده ميانه دو سپه
برونش لشکر اسلام و در درون کفار
بسان چرخ برو سنگ منجنيق روان
چنان کجا به سوي چرخ دعوت ابرار
پياده ديدم با خود و جوشن و خنجر
همي خزيد به کردار مار بر ديوار
به سنگ و تير و به آتش همي نگشت جدا
بدوختندش گويي به آهنين مسمار
هزار زخم فکند و دلش نگشت ملال
هزار زخم بخورد و تنش نگشت فگار
هر آتشي که بينداختندي از کنگر
چنان نمودي کز چرخ کوکب سيار
هر آن سواري کاندر ميان آتش رفت
و گرچه بود ز آتش به گرد آن انبار
برون شد او چو براهيم آزر از آذر
به گردش آتش سوزنده گشت چون گلزار
به زيرش اندر شاخ بنفشه گشت زکال
به گردش اندر برگ شکوفه گشت شرار
گذشت روزي چند و همي نياسودند
سپه ز کوشش در روز روشن و شب تار
شبي که بود بسي سهمگين تر از دوزخ
کريه و زشت چو دود و سياه و تيره چو قار
چو رعد از ابر بغريد کوس محمودي
برآمد از پس ديوار حصن مارامار
سرائيان ملک جملگي بجوشيدند
برآمدند بهر کنگر اژدها کردار
به تيغ کردند از خون دشمنان هدي
زمين اگره همچون زمين دريا بار
چو در حصار بجوشيد تارک گبران
ز تاب آتش شمشير گرم شد پيکار
همي نمود ز روي حسام خون عدو
چو آب شنگرف از روي تخته زنگار
ز ترس چنبر گردون بايستاده ز دور
ز سهم چشمه خورشيد در شده به غبار
حسام بران در سر به معدن دانش
سهام پران در دل به موضع اسرار
خدايگان را ديدم به گرد رزم اندر
چو شرزه شير به دست اژدهاي مردم خوار
تبارک الله چشم بد از کمالش دور
چو نور بود بر آن مرکب جهنده چو نار
گشاده دست به زخم و ببسته تنگ ميان
ز بهر خشندي و عفو ايزد دادار
ز غازيان به حصار اندرون درآمد بانگ
ز ملک خسرو محمود باد برخوردار
خدايگانا هر وقت فتح خوش باشد
وليک خوشتر باشد به روزگار بهار
نمود در هند آثار فتح شمشيرت
«چنين نمايد شمشير خسروان آثار»
حسام تيز تو شد ذوالفقار و هند عرب
حصار اگره خيبر تو حيدر کرار
حسام تست اجل وز اجل که جست امان
سنان تست قضا وز قضا که يافت فرار
زمين هند چنان شد که تا به حشر برو
ز خون به کشتي بايد گذاشت راهگذار
به بحر و کوه ز بس خون که راند تيغ تو شد
عقيق و بسد در يمين و زر عيار
هر آنچه اکنون اندر زمين او رويد
چو شاخ و قواق از شاخ او سرآيد بار
کنون مکوک ز اطراف زي تو بفرستند
ز زر سرخ به خروار و پيل نر به قطار
چو پيل جمع شود پيل خانه کن قنوج
به پيلباني پيلانت جندرا بگمار
خجسته بادت اين فتح تا به فيروزي
به تيغ نيز بگيري چنين حصار هزار
تو بود خواهي صاحبقران به هفت اقليم
دليل مي کند اين فتح تو بدين گفتار
هميشه تا به ميان سپهر جاي زمي است
کند به گرد زمين اندرون سپهر مدار
هميشه بادي در ملک کامگاري و ناز
ز دولت تو چنين فتح هر مهي صد بار
سعادت ازلي با تو روز و شب همبر
خداي عزوجل با تو گاه و بيگه يار