هم در ثناي او

پادشاه بزرگ دين پرور
شهريار کريم حق گستر
خسرو کامگار مسعودست
کش زمانه ست بنده و چاکر
شاه شاهان علاء دولت و دين
آن فلک منظر ملک مخبر
تاجداري که رفعت نامش
بر فلک برد پايه منبر
کامگاري که بسطت دستش
بر زمين ريخت مايه کوثر
صحن ملکش به دهر هفت اقليم
خيل بختش ز چرخ هفت اختر
راعي امن او به شرق و به غرب
داعي جود او به بحر و به بر
تارک رتبت بلندش را
زيبد اکليل آسمان افسر
گردن همت بزرگش را
عقد گردون سزا بود زيور
بر در امر او به روز و به شب
بسته دارد فلک چو کوه کمر
در صف کين او ز چپ و ز راست
کند باشد درخش را خنجر
در برکه ز حرص افسر او
همچو لاله ست چهره گوهر
در دل کان ز بيم بخشش او
چون زريرست باز گونه زر
چون برانگيخت عزم نافذ او
زيبدش صبح و مهر تيغ و سپر
چون فرو داشت عزم ثابت او
برنداردش عاصف و صرصر
عدل او بانگ زد چنان بر ظلم
که ز گوگرد بازجست آذر
بر او بار لطف چندان کرد
که بر آذر شکوفه گشت شرر
داد پر پر اميدواران را
ساقي جود او شراب بطر
برد خوش خوش ضعيف حالان را
ساقي داد او خمار ز سر
حمله اي کرد سطوتش چونانک
فتنه را شد مصاف زير و زبر
در سر و در شکم ز شور و بلا
آب و خون شد ز هول مغز و جگر
اي جهان از کمال تو پيدا
وي فلک در خصال تو مضمر
مملکت را مناقب تو مثل
مفخرت را مکارم تو سمر
از پي سازهاي تاج تو را
قطره در مي شود به بحر اندر
وز پي رودهاي بزم تو را
سر به گردون همي کشد عرعر
بر لب نيک خواه دولت تو
آب حيوان شود مي ساغر
در کف بدسگال دولت تو
بوي نفط سيه دهد عنبر
گر نباشد به طبع همت تو
چنگ بگذارد از عرض جوهر
گر بگردد ز حال فکرت تو
چرخ بگشايد از فلک چنبر
تو ولي گويي و به هيچ مهم
لفظ تدبير تو نبوده مگر
جزم فرماني و به هيچ مثال
شرط فرمان تو نبوده اگر
همه شادي شهي نهاد کزو
شد شکفته بهار دولت و فر
چون تف کارزار برزد جوش
قرص خورشيد شد چو خاکستر
چهره را خاک بيخت گونه پوست
ديده را خار زاد نور بصر
تيره ديدند رنگ هاي اميد
تيز ديدند چنگ هاي خطر
گردها کرده چشم گيتي کور
کوس ها کرده گوش گردون کر
تيغ چون مورد گشت چون لاله
روي چون لاله شد چو نيلوفر
سينه چون کوره تفته در جوشن
مغز چون کفته غنچه در مغفر
بر بساط بسيط خوف و رجا
برکشيده قضا حشر به حشر
در طريق مضيق عمر و فنا
برفکنده بلا نفر به نفر
در مصاف و مجال هر سردار
در شتاب و درنگ هر صفدر
آتش و آب و باد و خاک شده
ابرش و خنگ و بور و جم زيور
چون سر سنگ پشت و روي امل
گشته پنهان ز بيم تيغ و تبر
خارپشتي شده ز نيزه و تير
اجل جان شکار عمر شکر
آن زمان لا اله الا الله
وهم نادرست کرد بر تو گذر
موي بشکافتي به طعن و به ضرب
کوه برداشتي به کر و به فر
نور شد حربه تو از بس خون
که زدش بر برخش و پهلو و بر
بازوي عون تو گرفته قضا
خنجر فتح تو کشيده قدر
در خوي و خون شده زران و کفت
باره نصرت و عنان و ظفر
وان همه صاعقه به يک ذره
در دل بأس تو نکرده اثر
ملک جويان سهم کام روا
دهر گيران گرد نام آور
همه از هول گرز مسعودي
بر سرافکنده چون زنان معجر
يکي افتاده در ميانه شور
ديگري خسته بر کرانه شر
اين رها کرده همچو ماران پوست
وان برآورده همچو موران پر
يک جهان را به بازوي معروف
بر کشفتي به حمله منکر
بازگشتي به قطب شاهي شاد
عون يزدان و سعي چرخ نگر
تارک تاج را به صد دامن
پايه تخت را به صد زيور
در بپاشيد بخت نيک چو ابر
زرد پراکند نجم سعد چو خور
هر سويي زان ظفر به هر ساعت
برسانيد جبرئيل خبر
آفرينش مزاج کرد بدل
زود از آن مژده در جهان يکسر
گشت از اقبال آن عبير گلاب
خاک در دشت و آب در فرغر
شب تاري نمود گونه روز
زهر قاتل گرفت طعم شکر
داشت روز نشستن تو به ملک
فضل آن شب که داشت پيغمبر
بهر آتشکده که در گيتي است
راست چون يخ فسرده شد اخگر
شد سيه روي صورت ماني
شد نگون فرق لعبت آذر
شادباش اي ملوک را مخدوم
دير زي اي زمانه را داور
ملک در جمله آن مراد بيافت
که همي بودش از فلک برتر
نه عجب گر ز فر دولت تو
جان پذيرد همي نبات و حجر
حرکت گيرد و بصر يابد
پنجه سرو و ديده عبهر
داند ايزد که زود خواهي ديد
باختر زان خويش چون خاور
هفت کشور گرفته و بسزا
بنده اي را سپرده هر کشور
تو در آن هفته چون مه و خورشيد
کرده و ساخته مسير و ممر
گفت احوال تو فلک پيماي
کرد احکام تو ستاره شمر
تا ابد خسروي تو خواهي کرد
از چنين ملک خسروا برخور
ملکا حال خويش خواهم گفت
نيک دانم که آيدت باور
در جهان هيچ گوي نشنيدست
آنچه ديدست چشم من ز عبر
سالها بوده ام چنان که بود
بچه شير خواره بي مادر
گه بزاري نشسته ام گريان
خان هاي ز سمج مظلم تر
گه به سختي کشيده ام نالان
بندهاي گرانتر از لنگر
گهي آن کرد بر دلم تيمار
که کند زخم زخمه بر مزمر
خاطرم گاهي از عنا آن ديد
گه به تف عود بيند از مجمر
چه حکايت کنم که مي بودم
زآتش و خاک بالش و بستر
غرقه روي و رنج راحت و خشک
تشنه کور و چشم انده تر
بر سر کوههاي بي فرياد
شد جواني من هبا و هدر
شعر من باده شد به هر محفل
ذکر من تازه شد به هر محضر
عفو سلطان نامدار رضي
بر شب من فکند نور قمر
التفات عنايتش برداشت
بار رنج از تن من مضطر
اصطباع رعايتش دريافت
روزگار مرا به حسن نظر
داد نان پاره اي که هست کفاف
مر مرا با عشيرتي بي مر
سوي مولد کشيد هوش مرا
بويه دختر و هواي پسر
چون به هندوستان شدم ساکن
بر ضياع عقار پير پدر
بنده بونصر برگماشت مرا
به عمل همچو نايبان دگر
نايبي نيستم چنانکه مرا
سازي و آلتي بود در خور
مردکي چند هست بس لتره
اسبکي چند هست بس لاغر
گاه طبلي زنم به زير گليم
گه تيغي کشم به زير سپر
گه جهم همچو رنگ بر کهسار
گه خزم همچو مار در کردر
اين همه هست و شغل هاي عمل
سخت با نظم و رونق است اندر
حشمت عالي علايي تو
در جهان خود همي کشد لشکر
کبک و شاهين همي پرد همبال
شير و آهو همي رود همبر
سرکشان را کجاست آن يارا
که برآرند بر خلاف تو سر
گردنان را کجاست زهره آنک
پاي عصيان برون نهند از در
گر ز مدح تو حال و جاه مرا
مستزادي بود عجب مشمر
ور وجيهي شوم ز خدمت تو
راست باشد ز مقتضاي هنر
من شنيدم که مير ماضي را
بنده بود والي لوکر
بس شگفتي نباشد ار باشد
مادحت قهرمان چالندر
تا رساند به جشن هر نظمي
نقش کرده ز مدح يک دفتر
سازد از طبع درج هاي ثنا
قيمتي تر ز درج هاي درر
ليکن از بس که ديد شعبدها
گام ننهد همي مگر به حذر
ترسد از عاقبت که دانستست
عادت عرف گنبد اخضر
دشمنان دارد و عجب نبود
دشمن آمد تمام را ابتر
باز چون نيک تر در انديشه
نهراسد ز هيچ نوع ضرر
که دل و طبع تو ز رحمت و عفو
آفريدست خالق اکبر
تا هيولي است اصل هر عنصر
تا بود عنصر اصل هر پيکر
اصل ملک تو باد ثابت فرع
فرع اصل تو باد نافع بر
امرهاي زمانه وصف تو را
مهر همراه و مشتري همبر
بزم هاي سپهر نعت تو را
ماه ساقي و زهره خنياگر