مدح علاء الدوله مسعود شاه

شکوفه طرب آورد شاخ عشرت بار
که بوي نصرت و فتح آيد از نسيم بهار
گرفت جام طرب عيش با هزار نشاط
نمود روز فرح روز با هزار نگار
بدين بشارت مطرب نواي نغز بزن
بدين سعادت ساقي نبيند لعل بيار
که بازگشت به فيروزي از جهاد غزا
علاء دولت مسعود شاه دولتيار
مؤيدي که زمين را به رأي کرد آباد
مظفري که جهان را به تيغ داد قرار
به بوي مهرش زايد همي زآتش گل
به باد کينش خيزد همي ز آب شرار
بنازد از شرف نام او همي دنيا
بخندد از طرب مهر او همي دينار
نهاد روي به هندوستان به نيت غزو
گذشته رايتش از اوج گنبد دوار
به عون اسلام افراخته هزار علم
به گرد هر علم آشفته لشکري جرار
کشيده خنجر مصقولش آفتاب نهاد
گشاده چتر همايونش آسمان کردار
مبارزان همه بر بارها فکنده عنان
مجاهزان همه بر کوهها کشيده مهار
ز حربه ها به صفت روزها نجوم آگين
ز نعل ها به شبه خاک ها هلال نگار
هوا ز رايت منصور او گلاب سرشک
زمين ز موکب ميمون او عبير غبار
براند سخت و بياموخت باد را رفتن
برفت مسرع و بنمود آب را رفتار
صداي کوسش رعدي فکنده در هر کوه
سرشک تيغش سيلي گشاده از هر غار
مبارزانش چو شيران دست شسته به خون
به حمله هر يک چون اژدهاي مردم خوار
بتاختند به هر گوشه اي چو پويان باد
بتافتند به هر جانبي چو سوزان نار
فکنده ناچخ در مغز کفر تا دسته
نشانده بيلک در چشم شرک تا سوفار
فلک بجنبيد از هول و سهم گيراگير
زمين بلرزيد از ترس و بيم دارادار
سوار تعبيه بي شمار لشکر دين
کشيده صفها همچون زبانه هاي شرار
چو ابر و باد ز حرص جهاد و غزو بتاخت
ز هر سويي سپه ترک و لشکر جرار
ز باد تيغ چو دريا بخاست آتش رزم
ز بوم هند برآمد چو دود گرد و غبار
سپه به لشکر برهان پور ملعون زد
که بود ملهي مخذول را سپه سالار
چو بنديان دگر پالهنگ در گردن
بداشت او را در بارگاه حاجب بار
به هند شاها فتوح بود دارالملک
که کافري همه بر قطب او گرفت مدار
حديث و قصه آن حال نيست پوشيده
که کعبه شمنان بود و قبله کفار
خزانه ها را در هند بازگشت بدوست
چو بازگشت همه رودها به دريا بار
سپاه و نعمت و پيل و سليح ملهي را
که بود والي آن عاملي دگر پندار
ستيزه طبعي عفريت فعل و جادو کيش
پليد خويي ابليس اصل و ديو تبار
شهاب سطوت و دريا نهيب و باد شکوه
زمانه بسطت و گردون توان و کوه يسار
به پيل غره و از کس نيافته مالش
زمال مست و به تنبيه ناشده بيدار
به قلعه اي که ازو باد کم رود بيرون
به بيشه اي که دور ديو بد برد هنجار
پناه کرده و نابوده هيچ وقت او را
ز تاختن غم و از رزم ساختن تيمار
ز دور چون خبر تيغ بي قرار تو يافت
فرار کرد و نيارست جست راه فرار
بجست بيهش و از بيم جان چنان پنداشت
که هست افعي پيچانش بر ميان زنار
نه بازديد همي تند شخ ز ژرف دره
نه فرق کرد همي روز روشن از شب تار
نکرد يک شب خواب و نخورد يک روز آب
نيافت يک پي راه و نديد يک تن يار
به گوشش آمد آواز رعد و نفخه صور
به چشمش آمد شکل درخت صورت مار
نيافت دست و نشايست بودنش ناکام
نداشت پاي و ببايست رفتنش ناچار
نهيب شاه برو حلقه کرد گرد جهان
که ره نبودش پيش و پس و يمين و يسار
شتافت خواست به خدمت ز بهر عز و شرف
دو دست کرده بکش بنده سان و چاکروار
ولي نبستش صورت که يک زمان ندهد
به جانش خنجر زنهار خوار تو زنهار
عزيز جان را آخر به سيم و زر بخريد
تو اين تجارت نيکو تجارتي انگار
به عاملي چو دگر عاملانت شد راضي
به بندگي چو دگر بندگانت کرد اقرار
زهي به جاه تو دولت به فتح بسته کمر
خهي به رأي تو ملت ز فخر کرده شعار
تو دستبردي در بوم هند بنمودي
که گشت عمده امثال و مايه اشعار
ز معجزات تو يک نکته ياد خواهم کرد
قياس گيرد دانش به اندک از بسيار
چو گشت رنگ سواران به رنگ ديده شير
چو گشت کام دليران به طعم زهره مار
فرو زدند يکايک به صيدگاه بلا
بساط خاک به روين رداي روز به قار
سرسران ز شغب گشت چون سر مفلوج
دل يلان ز فزع ماند چون دل بيمار
ز باد کوسش بلا گرفت خاک نبرد
به آب تيغ برافروخت آتش پيکار
به سطح خوف و رجا بربکرد مرکب غزو
قضا به دور فرو راند نطع را پرگار
ز حلق جنگ به جاي نفس بجست آتش
ز پلک مرگ به جاي مژه برآمد خار
عدم ز حرص همي جست با وجود قرين
اجل به طمع همي کرد با امل ديدار
ز جوش حمله جهان شد چو بحر طوفان موج
ز برق تيغ فلک همچو ابر صاعقه بار
چو ابر و برق ز هر جانب مصاف بخاست
ز تيغ گريه سخت وز کوس ناله زار
تو حمله کردي و آهخته گرز مسعودي
بر آن تکاور هامون نورد کوه گذار
به زير زخم تو پران عقاب عمر شکر
به پيش رخش تو تازان نهنگ جان اوبار
نبوده طعن تو را حامل آتشين باره
نگشته زخم تو را حاجز آهنين ديوار
قضا چو شکل نهيب تو ديد روي بتافت
سپيد گشتش چشم و سيه شدش رخسار
چه ديد ديد سواري نهاده جان بر کف
چه گفت گفت پياده ست چرخ با تو سوار
ز صحن صحرا کهسارها پديد آمد
ز بس که گشت بدن هاي کشتگان انبار
به زير چرخ پديدار گشت عالم روح
ز بس نفس که برآمد ز کشتگان چو بخار
چو بيخ کفر بريدي و شاخ شرک زدي
به سعي و دولت و توفيق ايزد دادار
تمام شد به سم مرکبان آهو سم
زمين هند ز بهر نهال دين شد يار
حسام برق تف ابر پيکر تو ز خون
به چپ و راست فرو راند جويها هموار
بهار هند ز بارنده تيغ تو بشکفت
ز استخوان سمنستان شد و ز خون گلزار
به مرزها در دلهاي زاجران همه تخم
به شاخ ها بر سرهاي بت پرستان بار
شکسته شد به يک آسيب تو هزار مصاف
گشاده شد به يک آشوب تو هزار حصار
ز شرزه شيران افکنده شد سپاه سپاه
ز ژنده پيلان آورده شد قطار قطار
قرار يافت پس از بي قرار بودن تيغ
چو فتح دادش بوس و ظفر گرفت کنار
ز کارکرد تو آگاه شد زمان و زمين
ز فتح نامه تو موج زد بلاد و ديار
فرانمود زمانه که جز به حکم تو نيست
مدار گنبد دوار و کوکب سيار
چنانکه جستي از بخت و داشتي در دل
برآمدت همه مقصود و راست شد همه کار
بدانکه رهبر اسرار رازهاي تو بود
به هر چه کرد توفيق عالم الاسرار
چو عاجزست ز آثار و معجزت خاطر
چو قاصرست ز کردار نادرت گفتار
جز اين چه دانم گفتن که عنصري گويد
«چنين نمايد شمشير خسروان آثار»
ز بخت بادي اي اصل بخت کامروا
ز ملک بادي اي فخر ملک برخوردار
چو حق خنجر بر دشمنان گذارده شد
تو حق ساغر با دوستان خود بگذار
چو سرو يازان و چو مهر تابان گرد
چو چرخ دولت يارو چو ابر نعمت بار
ز شاخ دولت پيوسته بار نصرت چين
به باغ عشرت همواره تخم نزهت کار
تو بود خواهي تا حشر پادشاه زمين
که مالک الارضيني و وارث الاعمار
نشاط جوي وزانصاف و راستي شب و روز
به بام دولت و دين هر دو پاسبان بگمار