صفت فيل و مدح آن پادشاه

همي گذشت به ميدان شاه کشور
عظيم شخصي قلعه ستان و صفدر
بسان گردون رفتار و رنگ و فعلش
چو ماه بر روي آئينه منور
چو چرخ و عقدش تابان بسان انجم
چو ابر و برقش غران به جاي تندر
نه باد ليکن در جنگ باد صولت
نه کوه ليکن در حمله کوه پيکر
بسان مرکز بر مرکز معلق
به زير گنبد چون گنبد مدور
به پاي گرد برآرد ز کوه بابل
به يشک خاک برآرد ز حصن خيبر
به گاه رفتن ماننده سماري
چهار پايش مانند چار لنگر
گه دويدن مانند اسب تازي
رونده اسبي از نيکويي مصور
زمين نوردي زين خنگ زيور اسبي
که هست زيور اسبان خنگ زيور
سرين و گردن و پشت و برش مسمن
ميان گرده و پاي و رخش مضمر
به گاه جستن مانند برق لامع
گه دويدن مانند باد صرصر
به شکل چنبر ناوردگاه سازد
وگر بخواهي بيرون جهد ز چنبر
چو چرخ محور گردد به گاه جولان
چنانکه گردد زو خيره چرخ محور
نه از مؤخر پيدا ورا مقدم
نه از مقدم پيدا ورا مؤخر
زوهم پيش شود او گه دويدن
اگر کنندش با وهم هيچ همبر
چنان دود چو دواني برابر او را
که پاي بيرون بنهد ز خط مسطر
ز هيچ چيز نترسد بسان نيزه
ز هيچ باک ندارد بسان خنجر
چگونه خنجري آن خنجري که وصفش
همي نگنجد کس را به خاطر اندر
سپهر صورت تيغي که از صحيفه ش
به جاي زهره و تير و نجوم دو پيکر
هزار کوکب مريخ گشته پيدا
که حکمشان همه نحسست بر عدو بر
چو وهم لابد اندر شود به هر دل
چو عقل ناچار اندر شود به هر سر
ز گونه گونه عرضهاست پر جواهر
ولي جواهر او را عرض چو جوهر
چنين شنيدم از مردمان دانا
که مي بسنبد الماس گوهرآور
دروست گوهر و الماس طبع تيغش
چرا نسنبد الماس وار گوهر
چو چرخ و نورش مانند نور کوکب
چو آب و فعلش مانند فعل آذر
ز نور او شده روز حسود مظلم
ز صفوتش شده عيش عدو مکدر
چو وصل شاه جهان يافت او ز شادي
عروس وار بياراست تن به زيور
چو نوعروسان زين روي دايم اکنون
گهي لباسش احمر بود گه اخضر
هر آن تني که بدين تيغ گشت بي جان
نباشد او را هول نکير و منکر
غذاي او همه مغز عدوي بي دين
لباس او همه از خون مرد کافر
چو آتشست و بسوزد دل مخالف
وز آب گردد افزون فروغ اخگر
هر آنکه روزي در دهر گشت کشته
ازو طلب کند او جان به روز محشر
اگر نداري باور همي حديثم
ازو بري به گه کارزار کيفر
هميشه باشد ازو مملکت به رونق
چو کلک باشد با او هميشه ياور
چگونه کلکي کلکي کزو بزايد
هزار معني چون زايد ز مادر
چو يار دلبر معشوق و سرو قامت
چو مرد بيدل گريان و زرد و لاغر
چو کار گيتي بسته گره ز گيتي
چو رنگ خورشيد رنگش ز تابش خور
بسان ماه و چو پيدا شد از سپهرش
به نور معني گردد سپهرش انور
چو از سپهر فرو شد چو ماه روشن
شود سپهرش تاري و تيره يک سر
به رنگ زر شده بيماروار و او را
ز مشک بالين و ز سيم ناب بستر
اگر ز بالين تيره شود سر او را
وليک تنش به بستر همه منور
ز بيم آنکه سر او چو تنش گردد
همي خضاب کند سر به مشک اذفر
بسان مستان از ره رود به يک سو
ز باده گويي خورده ست يک دو ساغر
از آنکه در خم مانند رنگ و بويش
به رنگ لعل بدخشي و بوي عنبر
به جامي از وي گردد غمي نشاطي
به جرعه از وي گردد جبان دلاور
به جام زرين همچون گل موجه
درونش احمر باشد برونش اصفر
گهي چو مرد معمر وليکن از او
شود به طبع جوان مردم معمر
معين من به گه مدح شاه عالم
که هست بر همه شاهان دهر سرور
امير غازي محمود سيف دولت
خدايگان جهان شاه دادگستر
شهي که دارد ظاهر چو پاک باطن
شهي که دارد مخبر چو خوب منظر
مراد او را گشته قضا متابع
هواي او را گشته قدر مسخر
زمين ز پايه تختش فزود رتبت
فلک ز عالي قدرش گرفت مفخر
شده ز سهمش تاري هزار خانه
شده ز نامش روشن هزار منبر
سپيد گشته به مدحش هزار خاطر
سياه گشته ز شکرش هزار دفتر
به گاه بخشش مانند حاتم طي
به گاه کوشش مانند رستم زر
نه با سنانش جوشن بود چو جوشن
نه با حسامش مغفر بود چو مغفر
به خواب ديد غضنفر حسام او زآن
ز تب نباشد خالي تن غضنفر
ز بس که شاهان بوسند فرش او را
شدست فرشش ز آثار لب مجدر
به پيش خاطر او آفتاب تاري
به نزد همت او آسمان محقر
شها ز عدل تو چونان شدست گيتي
که باز جفت شد از بيم با کبوتر
شده نگون ز نهيب تو تاج کسري
شده خراب ز بيم تو قصر قيصر
منور است به رأي تو هفت گردون
مزين است به روي تو هفت کشور
فراخته ست براي تو چتر و رايت
فروخته ست به فر تو تخت و افسر
ز نور روي تو عالم شدست روشن
ز بوي خلق تو گيتي شده معطر
همي سعود بود حکم نجم زهره
چو گشت راي تو شاها برو مجاور
بلند گردون با همتت زمين است
بزرگ دريا با فک تست فرغر
ز ذوالفقار تو آن ديده اند شاهان
که خلق ديدند از ذوالفقار حيدر
به نزد خلق ظفر زآن ستوده باشد
که مر حسام و سنان تراست رهبر
اگر چه شعر رهي نيست شهريارا
به لفظ و معني با شعرها برابر
ز دق مسلم باشد ز عيب خالي
نباشد از سخن هيچ کس مزور
چو بنده پيش تو مدحت کند روايت
دهان بنده به مدحت شود معنبر
هر آن مديح که خالي بود ز نامت
بودش معني منحول و لفظ ابتر
سخن به مدح تو نازد خدايگانا
چنانکه اخبار از هاشمي پيمبر
نکرد شاها بنده هيچ وصف نادر
که در صفات معاني نشد مکرر
تمام کرد يکي مدحتي چو بستان
ز وزن و معني لاله ز لفظ عبهر
چنانکه راشدي استاد اين صناعت
کند فضايل آن پيش شه مفسر
بديهه گفته ست اندر کتابخانه
به فر دولت شاهنشه مظفر
بدان طريق بنا کردم اين که گويد
حکيم راشدي آن فاضل سخنور
رونده شخصي قلعه گشاي و صفدر
پناه عسکر و آرايش معسکر
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع
ز وزن مجتث باشد به وزن کمتر
خدايگانا امروز راشدي را
به فر دولت سلطان ابوالمظفر
رسيد شعر به شعري و شد به گيتي
چو جود کف تو اشعار او مشهر
ز شعر اوست همه شعرهاي عالم
چنانکه هست همه فعل ها ز مصدر
چو نثر او نبود نثر پر معاني
چو نظم او نبود نظم روح پرور
اگر نباشد پيشت رهي مصدق
وگر نداري مر بنده را تو باور
حديث کردن بي حشو او نگه کن
بدين قصيده که امروز خوانده بنگر
دهند بي شک افاضل بدان گواهي
اگر به فضلش سازد رهيت محضر
هر آنکه يارش اقبال شاه باشد
طريق شعر بود نزد او ميسر
خدايگانا مي خور به شاد کامي
به لحن چنگ و به آرامي ناي و مزمر
به روي حوري رويش چو نقش ماني
ز دست ترکي قدش چو سرو کشمر
به روي ماه تمام و به چشم نرگس
به زلف عنبر ناب و به قد صنوبر
به آب رويش نور جمال پيدا
به خم چشمش سحر حلال مضمر
زياد بادت از بخت هر زمان عز
فزونت بادا در ملک هر زمان فر
هميشه تا ز زمين بردمد بنفشه
هميشه تا ز فلک مي بتابد اختر
به فر و شادي و لهو و نشاط بنشين
ز عمر و دولت و شادي ملک بر خور
هميشه دولت تو ياور و مساعد
هميشه ناصر تو ايزد کروگر
زمانه راي تو را گشته همچو بنده
سپهر قدر بلند تو را چو چاکر
هميشه چتر تو را يمن و فتح همره
هميشه تيغ تو را نصر و سعد همبر