هم در ثناي او

مظفر آمد و منصور شاه گيتي دار
که هست ياور ملک و ز عمر برخوردار
سر سلاطين سلطان تاجور مسعود
که چرخ دارد بر حکم او به طوع مدار
کشيد لشکر اسلام سوي خطه ملک
خداي ناصر و دولت معين و نصرت يار
بهار روي فروزانش آفتاب فروغ
به زير سايه آن چتر آسمان کردار
زنند آينه پيل و زنگ و زد گويي
ز گرد لشکر منصور چرخ آينه وار
ز گرد ابر صفت گرد کوه رعد آوا
قرين فتح و ظفر پادشاه گيتي دار
ز زنده پيلان هر سو چو کوه کوه برفت
چو غارغار شد اطراف راه از آن رفتار
ز چند روز گذر کرد با نشاط و ظفر
به چند روز غزا کرد بر سبيل شکار
به خشت و تير به هر بيشه عمر و جان بر بود
ز گرگ عمر شکار و ز شير جان اوبار
فرو گرفت به لشکر چهار گوشه هند
چنانکه تاخت به هر گوشه ده هزار سوار
بکند پايه کفر و بسوخت مايه شرک
به تيغ طوفان فعل و به تير صاعقه بار
چو گشت نيمي آراسته ز لشکر حق
به اسب و مال و غلام و غنيمت بسيار
بخواست نيز که نفس عزيز رنجه کند
به تيره ميغ و به تيره شب و به تيره غبار
زمين هند به چشمش چو نقطه خرد نمود
به گردش اندر لشکر براند چون پرگار
فرو فرستاد از بهر عون و نصرت دين
خياره کرد سپاهي ز لشکر جرار
بر آن سپاه و بر آن لشکر گران و بزرگ
چو شير زادي لشکر کش و سپهسالار
به دست و بازوي دولت سپرد خنجر فتح
مثال داد که لشکر به گرد هند برآر
در آن همي نگرم کان هژبر گردنکش
همي سپاه چگونه کشد سوي پيکار
گهي چو رنگ دمان بر فراز کوه بلند
گهي چو شير ژيان بر کنار دريا بار
به روز روشن راند چو ابرها لشکر
شب سياه بود همچو اختران بيدار
به زير رايت او بانگ برکشيده به فتح
چو رعد موکب منصور او به بيشه و غار
همي براند خون و هم برآرد دود
ز هر بزرگ سپاه و ز هر بلند حصار
فتاده روز و شب اندر ميان هندستان
نفير گيراگير و خروش دارادار
يقين شناسم کاکنون بود برآورده
ز جان شاهان شمشير او به رزم دمار
ز بت پرستان کشته بود گروه گروه
ز زنده پيلان رانده بود قطار قطار
ز ديوبندان بسته به بند چند نفر
ز ماه رويان کرده اسير چند هزار
ز گنگبار درين وقت بازگشته بود
گرفته گوهر حق را به تيغ تيز عيار
به گردش اندر پيلان مست قلعه گشاي
به پيشش اندر مردان گرد تيغ گذار
مراد و نهمتش آن باشد از جهان اکنون
که خاک بوسه کند پيش تخت شه گه بار
به شاه شرق نمايد خجسته ديداري
ز تاجداران سازد به پيش شاه نثار
خدايگانا زين شاهزادگان برخور
سران شهر گشاي ويلان لشکردار
بزرگ شاها چون شد عزيمت تو درست
که گرد ملک برآيي يکي سکندروار
سپاه راندي عزم تو هم عنان خزان
رجوع کردي رخش همرکاب بهار
به شادکامي مي خواه با هزار نشاط
که نوبهاري بشکفت چون هزار نگار
ز نقش نيسان در چشم صورت ديباست
ز صوت قمري در گوش لحن موسيقار
هميشه تا بود از مهر و ابر نفع جهان
گهي چو مهر بتاب و گهي چو ابر ببار
ز ملک کامل در ديده هاي عدل تو نور
ز عدل شامل بر شاخه هاي برگ تو بار