مدح سلطان مسعود

بادي مسعود شاه دولت يار
تا ابد کامگار و برخوردار
شهرياري که چرخ بر نامش
گاه دولت کند سعود نثار
کرد عزم غزا و عزمش را
ظفر و فتح بر يمين و يسار
گشته بر مرکب فلک جولان
همچو خورشيد نوربخش سوار
از بر آفتاب طلعت او
باز شد چتر آسمان کردار
شده خاک زمين به بوي عبير
گشته فصل خزان به طبع بهار
تازيان باد گشته زير عنان
بختيان ابر گشته زير مهار
دست دولت همي کشد لشکر
چشم نصرت همي برد هنجار
در همه بوم هند هيبت شاه
لرزه افکنده بر جبال و قفار
نيست بر جاي مانده يک مردم
نيست بر پاي مانده يک ديوار
منهزم گشته هر چه بود سپاه
منهدم گشته بوته پيکار
وان تف تابدار در کوشش
نصرت و فتح را گرفته عيار
در پس اين به چند روز کنند
تيغ او کوه و دشت را گلزار
پشت شاهان شود خميده چو شاخ
دل رايان شود کفيده چو نار
باز در حمله گرز مسعودي
بر کشد سر به زخم همچون مار
بر شود گرد تيره از هر کوه
در شود خون تازه از هر غار
بدرد کفر پيرهن در بر
بگسلد شرک از ميان زناز
باز پنهان کند به گرد و به خون
کافري در همه بلاد و ديار
سطوت آن عقاب عمر شکر
ضربت آن نهنگ جان اوبار
شود از تيغ ابر پيکر او
تربت گنگبار دريا بار
مرکبش را چه آب گير و چه بحر
خنجرش را چه يک تن و چه هزار
اي به روي آفتاب ملک افروز
وي براي آسمان ملک نگار
کرد از همت تو گردون فخر
همت تو کند ز گردون عار
عزم تو در جهان ستاره مسير
راي تو بر زمين سپهر آثار
رتبت تو که مرکز ملک است
برتر آمد ز گنبد دوار
در بزرگي تو سپهر محيط
کمتر آمد ز نقطه پرگار
صورتي کرد چرخ کلک تو را
تير گفتار و مشتري ديدار
ساز او از قضا جهان ايمن
امر او در جهان قضا رفتار
عدل را ملک تو پناه و ملاذ
ملک را عدل تو شعار و دثار
عدل معشوق ملک تست به مهر
ملک عدل تو را گرفته کنار
طبع پهن تو بحر گوهر موج
دست راد تو ابر لؤلؤ بار
خورد زنهار جود تو بر گنج
داد راي تو خلق را زنهار
هست ممکن که آب و آتش را
ببرد لطف و عنف تو از کار
هر دو بي ره شوند و نبود نيز
بچه اين و آن حباب و شرار
ترس جود تو در کف ضراب
حرص تاج تو در دل کهسار
لعل کردست گونه ياقوت
زرد کردست گونه دينار
گر بجنبد سموم هيبت تو
برنيايد ز آب بحر بخار
ور ببارد سحاب بخشش تو
برنخيزد ز خاک دشت غبار
عدل تو کرد حمله هيبت
تا تن ظلم را نماند قرار
داد تيغ تو شربت ضربت
تا تن فتنه را گرفت عيار
کوه را چون همي نگاه کنم
نيست با بخشش تو دستگزار
چرخ را چون همي نگاه کنم
نبود با محل تو مقدار
بخشش تو ولي دولت را
گنج ها داده بي قياس و شمار
کوشش تو عدوي ملت را
در دل و ديده کوفته مسمار
هر که راندش ز پيش هيبت تو
ندهدش نزد خويش دولت بار
هر کرا دولت تو کرد عزيز
روزگارش نکرد يارد خوار
تا به باغ جلالتت بشکفت
مملکت را شکوفه ها هموار
عدل چون گل همي بخندد خوش
ظلم چون ابر مي بگريد زار
هيچ بيمار و يک شکسته نماند
در جهان اي شه از صغار و کبار
به جز ار آنکه دلبران را هست
زلف و چشم شکسته و بيمار
همه کردارهاي نيک تو ديد
در جهان هر که بود بدکردار
رسم و کردارهاي نيک آورد
شد ز کردارهاي بد بيزار
در زمين از هراس و بأس تو بيش
نخورد شير بره را زنهار
ساخته هر دو با همند چنانک
بره و شير چرخ آينه وار
تو خداوندي و به جان کردند
همه شاهان به بندگيت اقرار
مرغزار تو گشت روي زمين
مر يکي شاه را در او مگذار
شه شکاري تو چون نماند شه
به ضرورت شوي تو شير شکار
پيش دارنده زمان و زمين
همه شب برگرفته اند ابرار
از براي دعاي دولت تو
دستها همچو پنجه هاي چنار
اندرين غزو و در چنين صد غزو
کردگار جهانت باشد يار
حاصل آيد ز کردگار جهان
کامهاي تو اندک و بسيار
شاخ هايي دمد ز همت تو
که همه فتح و نصرت آرد بار
تا بود خاک را به ذات سکون
تا بود چرخ را به طبع مدار
به ظفر شاه بند و شهرگشاي
به هنر ملک ران و گيتي دار
شب و روز تو باد خرم و خوش
تا بود روز روشن و شب تار
هر موافق که باشدت بر صدر
هر مخالف که باشدت بردار