مدح نجم الدين شيباني

اي غزا کار حيدر صفدر
وي سخا پيشه حاتم سرور
قطب ملت زرير شيباني
مفخر آل و زينت گوهر
چون تو نا کرده گردش ايام
چون تا ناورده گردش اختر
به غزا رفته با هزار نشاط
آمده باز با هزار ظفر
به توکل ز دل بدر کرده
نظر زهره و اتصال قمر
بوستانيت گشته لشکرگاه
مرغزاريت بوده راهگذر
اندرين ره هزار بتکده بيش
کرده ويران به جنبش لشکر
واندران غزو صد حصار افزون
به پي پيل کرده زير و زبر
تو کشيده سپه به نار آيين
ماکوه از تو در گريز و حذر
وز شکوه تو روشنايي روز
تيره گشته بر اهل کالنجر
لب کفر از نهيب نهب تو خشک
چشم شرک از هراس بأس تو تر
خلق را ساخته معسکر تو
صورتي شد ز عرصه محشر
يک رمه کو ديد هرگز کس
که روان شد به روي صحرا بر
هر يکي در ميانه دو ستون
اژدهايي فرو فکنده ز سر
گرد رفتارشان به کوه و به دشت
بانگ آيينه شان به بحر و به بر
گر نديدي که من همي گويم
پيش لشکرگه تو گو بنگر
تا ببيند گزيده پنجه پيل
همه هامون نورد و دريا در
همه عفريت شخص و صاعقه فعل
همه خارا سرين و سندان بر
وآنکه شاهست بر همه پيلان
اي عجب هيکلي است بس منکر
بي ستونيست با چهار ستون
گه برآرد گه دويدن پر
که تکش کرده ساده را کهسار
که پيش کرده کوه را کردر
چون بگردد برادر نکباست
چون تک آورد خواهر صرصر
زو ببيند اگر بنهراسد
چون بر او افکنند ژرف نظر
صورت چرخ و صورت مريخ
صولت باد و نعره تندر
گذر يشکهاش بر پولاد
همچو بر چوب سست زخم تبر
اثر پايهاش بر خارا
همچو بر خاک نرم شکل سپر
عدت ملک پادشاه اينست
حشواتست هر چه هست دگر
سنگ دارد ز بهر خرجش سيم
خاک دارد ز بهر جودش زر
بحر هديه همي کند لؤلؤ
کوه تحفه همي دهد گوهر
از پي بزم او به ترکستان
بچگان پرورد همي مادر
وز پي رزم او به هندستان
کان همي زايد آهن خنجر
مي دوانند روميان خفتان
مي رسانند روسيان مغفر
مرکب از باديه همي آرند
ادهم و ابرش اشهب و اشقر
کسوت و فرش را پسنده بود
روم و بغداد و بصره و ششتر
به همه وقت ها ازين اجناس
هر کس آرد بضاعتي در خور
که تواند که زنده پيل آرد
تو تواني تو اي يل صفدر
چون تو بايد سپاه سالاري
کاين چنين آمد از غزات و سفر
آفرين بايد آفرين بر تو
هر زماني ز ايزد داور
شادزي شادزي خداوندا
کز بزرگي و جاه چون تو پسر
تربت بو حليم شيباني
روضه اي شد ز خلد يا کوثر
ملکانه است هديه تو بر او
راه حضرت به فرخي بسپر
تو مر اين هديه را تباه مکن
از دگر جنس هيچ هديه مبر
تا ببيني که شهريار جهان
چون فزايد تو را محل و خطر
جاي تو در گذارد از اقران
جاه تو برفرازد از محور
تا بيفزايد از زمين آهن
تا بيفروزد از هوا آذر
دولتت باد همدل و هم پشت
نصرتت باد همره و همبر
طلعت دانش تو چون خورشيد
قامت رامش تو چون عرعر
کردگارت به فضل ياري ده
روزگارت به طوع فرمانبر
بر تو فرخنده و همايون باد
عمل و شغل و جاه و جاي پدر