مدح جمال الملک رشيد

چون ببستم کمر به عزم سفر
آگهي يافت سرو سيمين بر
رنجه و تافته به رسم وداع
اندر آمد چو سرو و ماه از در
گه به فندق همي شخود سمن
گه به لؤلؤ همي گزيد شکر
مر مرا گفت اي عزيز رفيق
همه با رنج و محنتي تو مگر
از تو بازيچه اي عجب کرده ست
گردش اين سپهر بازيگر
گاه سنگت کند همي بر کوه
گاه بادت کند به صحرا بر
گاه با ديو داردت هم رخت
گاه با شير داردت همبر
گاه در حبس ها بداري پاي
گاه در دشت ها برآري پر
گه يکايک به طبع بربندي
از پي رزم همچو نيزه کمر
گه بجوشد بر تو در جوشن
گه بتفسد سر تو در مغفر
اي عجب لااله الاالله
بخت باشد از اين مخالف تر
گيرم از من به عجز بشکيبي
يا ندارد بر تو عشق خطر
خدمت مجلس جمال الملک
چون تواني گذاشت نيک نگر
مفخر و زينت زمانه رشيد
که نيارد چنو زمانه دگر
آنکه او را خداي عزوجل
داد علم علي و عدل عمر
آنکه آثار همتش بسته ست
گردن دين و ملک را زيور
آنکه با خلق او ندارد بوي
نافه مشک و بيضه عنبر
خرم از جود او بهار عطا
روشن از عدل او جهان هنر
راي او را سها بود خورشيد
خشم او را شرر بود آذر
بر ندارد سخاي کفش را
بحر پر در و کان پر گوهر
بر نتابد نهيب بأسش را
مرکز خاک و چنبر محور
مهر او کرد شکر از حنظل
کين او ساخت حنظل از شکر
دهر با عزم او ندارد زور
مهر با راي او ندارد فر
قدر او چرخ گشت و چرخ زمين
طبع او بحر گشت و بحر شمر
به کمالش همي ببالد ملک
تاب جودش همي بکاهد زر
جان او پيش جان خلق جهان
گشته از تير روزگار سپر
عدل شافي او به هر بقعه
راي کافي او به هر کشور
هيبت او چو شير وقت نخيز
بسته بر نائبات راه گذر
ظلم را همچو باز دوخته چشم
فته را همچو مار کوفته سر
اي جهان را به مکرمت ضامن
وي خرد را به راستي داور
باز گردون گوژپشت سپرد
دل و جانم به انده بي مر
از قضا پيش من نهاد رهي
که در او وهم کور گردد و کر
آب حوضش به طعم چون ز قوم
برگ شاخش به شکل چون نشتر
من درين ره نهاده تن به قضا
وز توکل سپرده دل به قدر
به سم باره باز خواهم کرد
هر زماني صحيفه هاي عبر
همه شب بر ستاره خواهم بست
به طلوع و غروب وهم و نظر
راست مانند ابر و باد مرا
رفت بايد همي به بحر و به بر
از فراق هواي مجلس تو
با لب خشک و با دو ديده تر
رويم از گريه همچو روي زرير
دلم از سوز چون دل مجمر
ژاله گشته سرشک من ز عنا
لاله گشته دو چشم من ز سهر
از پي نور در شبان سياه
آرزومند طلعت تو بصر
مدح هاي تو حرز جان و تنم
در بيابان و بيشه و کردر
ساخت خواهم ز نام تو تيغي
از پي جنگ شير شرزه نر
راند خواهم ز گفته هات مثل
گفت خواهم ز کردهات سمر
تا ببينمت آفتاب نهاد
اندر آن صدر آسمان پيکر
بود خواهم ز هجر تو همه روز
بي قرار و نوان چو نيلوفر
ديده بي تو نخواهدم نعمت
دست بي تو نگيردم ساغر
بر من از فرقتت حرام بود
ناله ناي و نغمه مزمر
دوري بزم تو بخواهد بر
زآتش طبع من فروغ و شرر
زنگ خواهد زد از جدايي تو
خاطر آبدار چون خنجر
عز من بي تو بود خواهد ذل
نفع من بي تو گشت خواهد ضر
بي توام شاديي نخواهد بود
اي شگفتي که داردم باور
تا همي باشدم به مدح و به شکر
طبع و خاطر قوي و کاريگر
مدح هاي تو بارم از خامه
شکرهاي تو خوانم از دفتر
گر بدانجا کشد زمانه مرا
که برو سودمند نيست حذر
والله ار در جهان چو من يابي
هيچ مداح و بنده و چاکر
تا بتابد ز آسمان پروين
تا برويد به بوستان عرعر
به جلالت عنان دولت گير
به سعادت بساط فخر سپر
دورها جشن هاي دولت بين
قرن ها سالهاي عمر شمر
بر تن تو ز خرمي کسوت
بر سر تو ز فرخي افسر
گشته گردون به حلم تو گردان
داده گردن به امر تو اختر