مدح عمدة الملک رشيدالدين

روي ها را نگار کرده رسيد
کار من زان نگار شد به نگار
آن نگاري که کافرش برخواند
بيش اسلام را نکرد انکار
کرد مرهم دل فگار مرا
چهره هايي به پنج گشته فگار
کاژ کرده برو بنفشه و گل
کار کرده برو به نقش و نگار
راست همچون زدوده راي تو بود
که زحملان خبر نداشت عيار
چون سخاي تو بد صافي و پاک
که نيفتد به روز منت بار
همه دو روي و دوستند و عزيز
در دل و طبع مردمان هموار
هيچ دو روي را در اين عالم
تيزتر زان نديده ام بازار
تا درآمد چو آفتاب از در
شد ز روزن برون چون شب تيمار
هر درستي که بود ازو بشکست
لشکر دين بنازجان اوبار
زآن شکسته که بود زود ببست
هر شکسته که داشتم در کار
چون بسختم تمام و بشمردم
راست آمد به سختن و به شمار
چشم جود تو را و حال مرا
سخت اندک نمود و بس بسيار
گفتم اي ماه شکل بر پر سنگ
پدرت آفتاب چرخ گزار
راحتي داديم سزاست که من
بي تو رنجو بودم و بيمار
از منت عذر خواست بايد از آنک
گله دارم ز مادرت کهسار
راه بر من چنان ببست همي
که شدي روز روشنم شب تار
بخت من خفته مانده بود به گل
گر نکرديش همچو گل بيدار
عمده ملک و خاص شاه رشيد
تحفه سعد گنبد دوار
آنکه باران ابر او کرده ست
فصل هاي جهان ز جود بهار
طبع او بحر گشت و بحر سراب
کف او ابر گشت و ابر غبار
از پس عز خدمتش همه ذل
وز پس فخر خدمتش همه خوار
کوکب خرم و راي او ثابت
اختر عزم و امر او سيار
همت او همي کند آسان
هر چه گردون همي کند دشوار
اي به طبع و به کف تو منسوب
در وقار و سخا جبال و بحار
روز تأييد تو نبيند شب
گل اقبال تو ندارد خار
سپر جاه تو مرا دريافت
زير تيغ زمانه خونخوار
همچو آئينه طبع من بزدود
از پس آنکه بود پر زنگار
چون برستم ز حبس کج نروم
پيش فرمان تو قلم کردار
تو حقيقت چنان شمر که مرا
بر ميانست چون قلم زنار
تا همي گردد و همي بارد
بر زمين آسمان و ابر بهار
چرخ مانند بر معادي گرد
ابر کردار بر موالي بار