در مدح عارض لشکر

اي جهان فضل و بحر رادي و کان هنر
روشنت روزست و صافي آب و با قوت گوهر
خواب کرده از تو امن و ملک در يک خوابگاه
آب خورده از تو دين و عدل در يک آبخور
رفعت از قدر تو بايد چرخ از آن باشد رفيع
نسبت از حلم تو دارد کوه از آن دارد کمر
فتنه را از هيبت تو گم شود چون مار پاي
حرص را از بخشش تو بر شود چون مور پر
شرک را ايمان تو چون کوه دارد مغز خشک
ظلم را انصاف تو چون ابر دارد ديده تر
بي مثال نافذ تو بر ندارد عدل گام
با شکوه سايس تو بر ندارد چرخ سر
دست حزم تو همي گيرد کمرگاه صواب
تيغ عزم تو همي درد جگرگاه خطر
ذکر مجدت در جهان محمدت سازد مسير
نجم جودت بر سپهر مفخرت گيرد ممر
آفتاب رفعت تو بر کمال افکند نور
نوبهار دولت تو بر ثنا گسترد فر
وقت عفو تو درآيد انگبين و مي به جوي
روز خشم تو برآيد آفتاب از باختر
نيست چون گفتار ملک آراي تو نفع سماع
نيست جز ديدار روز افزاي تو نور بصر
چشم سر تو ببيند صورت هر نيک و بد
همچو چشم سر که اندر آئينه بيند صور
بوي گل در بوستان هم طبع اخلاق تو شد
ابر دامن کش نثار او را از آن آرد درر
دستبرد حشمت تو يک نمونه ست از قضا
کارکرد همت تو يک نموده ست از قدر
بر سپهر کامگاري هست قادر عزم تو
چير دستي را عطارد تيزپايي را قمر
دهر هر حکمي که بيند از تو دارد پيش چشم
چرخ هر امري که يابد از تو گيرد پيش بر
ديده نرگس به رنگ روي بدخواه تو شد
از نهيب آن همي در روز باشد در سهر
چون توان کوشيدن افزون زين که مي کوشد عدوت
در نبردت ساخته ست از جان و دل تير و سپر
تا چو بر و بحر عقل و فضل تو گيتي گرفت
کثرت و بسطت ندارد آب و خاک و بحر و بر
گر تو ابر و آفتابي در جهان ويحک چرا
در عطا خالي نهادي بحر و کان از در و زر
مهر تو چشم امل را نور گرداند ظلام
کين تو کام بلا را زهر گرداند شکر
تا مزين شد به تو ديوان عرض شهريار
عرض کرد اقبال پيشت لشکر فتح و ظفر
از بدانديشان و بدخواهان نماند اندر جهان
يک تن پيکار جوي و يک سر پرخاشخر
کرد و گردانيد بانگ خشم و قهر و کين تو
چشم هر بي رسم کور و گوش هر بي راه کر
سطوت بأس و نهيبت آب گردانيد و خون
در سر طغيان دماغ و در تن عصيان جگر
کامگاري را دليل وهم تو بنمود راه
نامداري را علو جاه تو بگشاد در
اي ز کفت زاد بحر جود را آب حيات
وي طبعت رسته باغ علم را شاخ هنر
بر سواران سخن ميدان دعوي تنگ نيست
مرکب ميدان همي بايد که گيرد کر و فر
شايد ار باطل کني گفتار هر بيداد جوي
چون تو اصحاب خرد را داوري و دادگر
روزها از گفت هاي من يقين گشتست گمان
سالها از کرده هاي من عيان گشتست خبر
تا همي روز آرد از شب کلک سحر آراي من
کار دشمن شد چو کار ساحران زير و زبر
ضحکه را يارب مجال اين سپهر سفله بين
سخره را ويحک مجال اين سپهر دون نگر
نور تحفه کرد سوي مهر پرتابش سها
آب هديه برد نزد بحر بي پايان شمر
اي شگفتي از براي چه همي خنجر کشيد
آنکه مي ز اندوه زد بر پشت پاي خوب تبر
فتنه انگيزد همي آن کش نيارد يک بها
آتش افروزد همي آنکش بسوزد يک شرر
عاشقي افتاد در دل خرس را با آن لقا
رهبري کرد آرزو خفاش را با آن صور
گفتم آخر بي محابا من همي ترسم ز خصم
گر بترسد هرگز از روباه ماده شير نر
تا همي خورشيد و ابر روشن و تاريک را
از طبيعت باشد اندر عالم علوي اثر
بادت از خورشيد و ابر تخت و جاه اندر جهان
روز دولت نورمند و شاخ نعمت بارور