صفت اسب و مدح عارض لشکر عمادالدين منصور بن سعيد

بيار آن باد پاي کوه پيکر
زمين کوب و ره انجام و تکاور
هيون ابر سير تندر آوا
که لنگ و گنگ شد وزو ابر و تندر
تنش چون صورت ارژنگ زيبا
ميان چون خامه ماني مصور
جهد بيرون ز چنبر گر بخواهي
کند ناورد گه بر تيغ چنبر
چو آهن صلب و کف خيزدش ز آهن
چو آذر تند و خوي زايدش ز آذر
قلم کردار دست و پايش و گوش
چو نامه در نوردد کوه و کردر
هوا از گرد او چون ابر تيره
روان کشتي او با چار لنگر
چرا تاريک شد از چشم خورشيد
چو سمش سرمه گردانيد مرمر
جهان رزم را بادي مجسم
زمين صيف را وهمي مصور
رکاب عارض لشکر کشنده
به حسن او کشيده خشم لشکر
عماد دين و قطب ملک منصور
که دولت را به نام اوست مفخر
خداوندي که ذات خلقت اوست
کمال صنع يزدان گرو گر
خجسته نام او بر فرق نصرت
نماينده چو اندر تاج گوهر
نه چون قدرش به بالا هفت گردون
نه چون جاهش به پهنا هفت کشور
ز خلقش کوه بابل خورده آسيب
ز جودش گنج قارون برده کيفر
صفات او ز هر زشتي منزه
خصال او به هر خوبي مشهر
رود انصاف با طبعش پياپي
دود اقبال با امرش برابر
ز رايش آسمان ملک چونانک
زمين از آفتاب نور گستر
کمال او عروس آيين در آويخت
ز گوش و گردن ايام زيور
خرد با دستگاه جود و فضلش
نخوانده کوه و دريا را توانگر
بزرگا سرورا چون تو نبينند
به گيتي يک بزرگ و هيچ سرور
جهان با حشمتت همدست و همدل
فلک با رتبتت هم پشت و همبر
همانا حزم و عزم تو نهادست
به گرودن بر ثبات و سير اختر
بگريد کلک تو بر عاج و کافور
بخندد خلق تو بر مشک و عنبر
نياز از داوري کردن فرو ماند
چو شد اميد را جود تو داور
به صحن مرغزار نعمت تو
امل را خوابگاهست و چرا خور
ز گيتي خشکسال بخل برخاست
از آن بارنده کف جود پرور
معالي را نماند روي بي رنگ
مکارم را نگردد شخص لاغر
ثنا را تيز باشد روز بازار
که باشد چون تو در عالم ثناخر
به حسن شعر من بر رادي تو
شگفتي بين که چون افتاد در خور
عطاي تو نه معمول و نه مبغض
ثناي من نه منحول و مزور
خداوندا مرا اوصاف خلقت
چو نافه خاطري دارد معطر
ميان موج مدح تو چنانم
که اندر ژرف دريا آشناور
نه دست آنکه در پايي زنم دست
نه روي آنکه بينم روي معبر
به جان و تن همي کوشيد خواهم
ز بهر در درين درياي منکر
ز مدح تو به مدح کس نيازم
کس از دريا نيازد سوي فرغر
وليکن بر من امروز از جدايي
شب ديجور شد روز منور
همي بگذارم اينجا قرص خورشيد
نهم روي از ضرورت سوي خاور
به ز قوم و حميم افکند خواهم
به تيمار و عنا رنجور و مضطر
تني از بهر تو با زاري زير
رخي از هجر تو با زردي زر
ز تف رنج انديشه جگر خشک
ز بيم جان شيرين ديدگان تر
معاذالله نيم رنجور و غمگين
ز هجران نگار ماه منظر
دل افروزي که اندر جوي چشمم
خيالش رست چون سيمين صنوبر
گل از جور جمالش روي پرخون
چنار از رشک قدش دست بر سر
شده متروک از آن تصوير ماني
شده منسوخ از آن تمثال آذر
دژم گشته ز رويش روي لاله
خجل مانده ز چشمش چشم عبهر
فراق تو بخواهد گستريدن
ز خار و آتشم بالين و بستر
هواي تو به من برکرد خواهد
زمانه مظلم و آفاق مغبر
همي در پيش برخواهم گرفتن
رهي با سهم دوزخ هول محشر
کشنده آب او بر کوه شمشير
خلنده خارش اندر خاره نشتر
سمومش گرد کرده آب در حوض
سرابش آب کرده سنگ در جر
ز ترس او هوا را ديده گريان
ز بيم او شفق را چهره اخضر
قضا را داد خواهم شب طليعه
صبا را کرد خواهم روز رهبر
هژبري بود خواهم آهنين چنگ
عقابي گشت خواهم آتشين پر
مگر عبره کنم شبهاي بي حد
پس پشت افکنم شخ هاي بي مر
چو کشتي از شکم در پنج دريا
برون آيم به پشت خنگ زين ور
برين لاغر تن گردن بريده
که از پولاد سفته دارد افسر
مرا جايي همي بايد نهادن
ز باز و چرغ و شاهين راه يکسر
ازيرا سوي صدر تو ازين پس
نباشد قاصد من جز کبوتر
بس آسانست بر تو کز فراقت
نگردد آب عيش من مکدر
وليکن بخت بد کرده ست بر من
نهاده طبعت اندک پايه برتر
همي چون از رضاي شافي تو
در اين مدت نصيبم هست کمتر
چنان نالم که بر معشوق عاشق
چنان گريم که بر فرزند مادر
ز من گر زخم من گرداندت شاد
همان يابي به گوش از زخم مزمر
و گر آتش زني اندر دل من
همان گيري که مغز از دود مجمر
اگر پر زهر گرداني دهانم
زبانم گويدت شکري چو شکر
اگر بر فرق من خشمت ببارد
چو باران ذره از هر تيغ و خنجر
به حق نعمت تو گر گشايم
دري جز خدمتت بر خويشتن بر
همي تا خامه و ساغر به دستم
بود خندان و گريان درد و محضر
مرا در هيچ بزم و هيچ مجلس
مرا بر هيچ درج و هيچ دفتر
نخواهد جز به نامت رفت خامه
نخواهد جز به يادت گشت ساغر
همي تا هال يابد گوي مرکز
همي تا دور دارد چرخ محور
زمين روشن نگردد جز به خورشيد
عرض قايم نباشد جز به جوهر
نشسته بر سرير عز مربع
به فرمان تو گردون مدور
به عشرت بر همه رامش توانا
به همت بر همه نهمت مظفر
به رتبت جاه تو گشته مقدم
به مدحت عمر تو گشته مؤخر