مدح يکي از صدور

شاد باش اي وزير دولت يار
دير زي اي گزين سپه سالار
کرده اي جان به پيش ملک سپر
جانت پيوسته باد با کهسار
در مهمي که افتد اندر ملک
زود صد بندگي کني اظهار
در خراسان و در عراق همي
زآتش فتنه خاست شرار
پر فساد و منازعت کردند
به شقاوت مخالفان اصرار
رايت نصرت تو روي نهاد
سوي دربند آن بلاد و ديار
جزعي خاست از امير و وزير
فزعي کوفت بر صغار و کبار
لعل ناگشته صفحه خنجر
گرم نابوده عرصه پيکار
گشت بي نور و ماند بي حرکت
زان نهيب حسام جان او بار
ديده هاشان چو ديده نرگس
پنجه هاشان چو پنجه هاي چنار
طاعنان را به يک زمان افکند
ناله کوس تو به ناله زار
خشک شد هر چه رود بود چو سنگ
کفته شد هر چه کوه بود چو غار
بازگشتي به فتح و فيروزي
داده اطراف را براي قرار
کرده معلوم بدسگالان را
که چگونه کنند مردان کار
شاه را ديدي آفتاب نهاد
اندر ايوان آسمان کردار
نور گسترد بر تو چنداني
که شدي چون مه دو پنج و چهار
برکشيد و چنين سزيد که ديد
رتبت تو چو چرخ آئينه وار
بازگشتي به سوي هندستان
کارها کرده چون هزارنگار
تا نماي به بت پرستان باز
چند گاهي ز تيغ تيز آثار
لشکري تعبيه کني که به جنگ
کوه صحرا کنند و صحرا غار
مفرش و سايبان کشي وزني
بر زمين و هوا ز خون و غبار
پشت اسلام را دهي قوت
چشم اقبال را کني بيدار
سوي ديوان شرک روي نهي
شب تاري چو کوکب سيار
با محلي چو مهر روزافزون
با سپاهي چون ابر صاعقه بار
از قدوم تو چون خبر برسيد
شد زمستان اين ديار بهار
هم بديدند هم به نعمت تو
که هوا شد چو ابر خاک نگار
دشت شد همچو بوستان ارم
باغ شد همچو لعبت فرخار
زين خبر شد به هوش و باز آمد
فتح بيهوش و نصرت بيمار
همه دشت است فوج فوج حشم
همه راه است جوق جوق سوار
کند شد باز شرک را دندان
تيز شد باز رزم را بازار
خودها را گشاده گشت غلاف
تيغ ها را زدوده شد زنگار
باز در مرغزار هندستان
شاخ مردي سعادت آرد بار
از تن گمرهي بريزد پوست
در دل کافري برويد خار
اي عجب مر مرائيان امسال
چند خواهد جست راحت پار
همه ديدند باز روي جدل
همه بردند باز بوي ديار
همه از جان و تن بريده اميد
همه از خان و مان شده آوار
کامد آن گردزاد گرد شکر
کامد آن شير سهم شير شکار
پسر بو حليم شيباني
سرکش و صفدر و يل و سردار
اين پدر زان پسر کند اعراض
وان برادر ازين شود بيزار
چاره و حيله کرد نتوانند
که فتاده است کارشان دشوار
گر جهند اين و گر فرو بندند
پيش ايشان چو کوه راه گذار
ور بزنهار با تو پيش آيند
ندهد تيغ تيزشان زنهار
کيست اندر زمين هندستان
اين شگفتي ز راي خامه شمار
که نلرزد ز هول تو چون مرغ
که نپيچد ز ترس تو چون مار
وقت کار است کار کن برخيز
دشمنان را نداشت بايد خوار
هست بر جاي خويش مرکز کفر
زود گردش در آي چون پرگار
سطوتي هست اين چنين هايل
لشکري هست اين چنين جرار
به شعيب و غضنفر اين دو هژبر
که سپاه گران سبک بشمار
آن چنان دان که نصرت و فتحند
اين عزيزانت بر يمين و يسار
سرکشان سپاه حضرت را
همه بر ساقه و جناح گمار
هم برين تعبيه بران که ظفر
سپهت را نکو برد هنجار
تو چو پيل دمان ميانه قلب
پيش بر کن غزات و ره بردار
کوه پوينده در مصاف فکن
مرگ تابنده از نيام برآر
ناشکسته مدار هيچ مصاف
ناگشاده مگير هيچ حصار
نامه هاي فتوح کن پران
به سوي پادشاه گيتي دار
در خراسان و در عراق افکن
هر زمان از فتوح خويش آثار
چون گذاري به تيغ تيز نبرد
حق مجلس به جام مي بگذار
گاه خون ريز و گاه زرافشان
گاه کين جوي و گاه نيکي کار
برق مانند برمعادي زن
ابر کردار بر موالي بار
جاه و تخت تو دستيار تواند
بادي از جاه و تخت برخوردار
تا کند گوي شکل ثبات
تا کند چرخ تيز گرد مدار
شاه بر تخت ملک باقي باد
با همه عز و ناز و دولت يار
داده ياران به بندگيش رضا
کرده شاهان به چاکريش اقرار
ماه راديش را مباد خسوف
مي شاديش را مباد خمار
تو به نزديک او به خدمت ها
از همه کس عزيزتر صد بار