چيستان

ناجانور بديع يکي شخص پر هنر
گه خامش است گاهي گويا چو جانور
ناجانور چراست هستش چهار طبع
ناکرده هيچ علت در طبع او اثر
ناله چرا کند چو به دل درش هيچ نيست
ور ناله مي کند ز چه آرد همي بطر
افغان چگونه کرد تواند از آنکه هست
پيچيده در گلوگه او رشته سر به سر
خنثي اگر نبود ز بهر چرا بود
گه در کنار ماده و گه در کنار نر
از بهر چيست ويحک کوتاه قامتش
گر هست اصل و نسبتش از سرو غاتفر
فربيست او ز بهر چه معني همي بود
رگهاي او شده همه پيدا به پوست بر
رگهاي او به ساعت گردد سريع نبض
گر دست بر رگانش تو برنهي ببر
چون گل به طبع و گردد ازو باغ چون بهار
چون ني به رنگ و آيد ازو عيش چون شکر
پشتش چو خنچه خنچه و آن خنچه ها همه
دربسته همچو پهلوي مردم به يکدگر
يک شخص بيش نيست به ديدار شخص او
با هشت چشم ليکن هر هشت بي بصر
کي باشدش بصر چو به جاي دو ديده هست
انگشت وار چوبي کرده به چشم در
هستش بسي زبان و به گفتار مختلف
زان هر کسي نيابد از اسرار او خبر
تر باشد اي شگفت به گفتار هر زبان
او باز گنگ گردد چون شد ز آب تر
اندر کنار خفته بود همچو کودکان
ليکن گلوش بر کف و اندر هواش سر
زانش زنند تا بچه خفته ست پيش آنک
پيوسته ايستاده بود پيش او قدر